علی ترابی؛ هانیه غلامی - راه گلویم بسته شده بود نمیتوانستم حرف بزنم، زبانم یارای پاسخ گفتن به هیچ سؤالی نبود. اشکهایم بعد از شنیدن آن خبر هولناک خشک نمی شد، گویا درمانش چیز دیگری بود. باید میرفتم. 15ساله بود که برای دفاع از این خاک به میدان جنگ رفت و بعد از 9 سال توانست خاک وطن را ببیند و در هوایش تنفس کند. تمام سالهای نوجوانیاش را ارزانی همه دخترکان 12 سالهای کرد که شبها با طیب خاطر و آسودگی دل در خانه پدری آرمیدهاند. گروه "پلاک عزت" در این شماره به سراغ تنها خراسانی جمع آن 23 نفر رفته است.
ماجرای هواپیمای بعثی در مشهد
سال 59، روزهای اول جنگ بود، هنوز معلوم نبود دقیقا چه خبر است، اخبار جنگ به گوش میرسید. حدود 14 ساله بودم. آخرین روز تابستان، یک روز به شروع مهرماه، در غروب خورشید نگاهم به آسمان بود، هواپیمایی را آتش گرفته درحالی که ارتفاعش کم میشد را دیدم. تعجب کردم چون در خلاف جهت فرودگاه حرکت میکرد. از ستون بالا رفتم و با چشم دنبالش کردم که رفت پشت کوههای هزارمسجد. بعد گفتند حکومت بعث عراق، حمله سراسری هوایی کرده است.
به هر کسی که میگفتم یا زنگ می زدم حرفم را باور نمیکردند یا مسخرهام میکردند. اما من هواپیما را دیده بودم. فردای آن روز، رفتم پیش از یکی دوستان، احمد حسنی، موتور گازیاش را به امانت گرفتم. میگفت موتور دارم ولی بنزین ندارم. گفتم عیبی ندارد بنزین با من، آن زمان چند قطره بنزین داخل باک موتور گازی می ریختیم روشن که میشد با نفت پرش میکردیم دیگر تا وقتی خاموش نمیشد کار میکرد. کارم شده بود گشتن به دنبال هواپیما. اول سال تحصیلی غیبت زیادی داشتم، اما مدیر و ناظم مدرسه من را دوست داشتند؛ چرا که در سالهای قبل فعالیتهای زیادی در مدرسه داشتم. هر روز به من میگفتند غیبت نکن، اخراج می شوی . اما من باز هم موتور را برمی داشتم و به گشتن ادامه میدادم. به بچهها میگفتم یک هواپیمای عراقی دیدهام و باید پیدایش کنم. کوه به کوه میگشتم بعضی روزها تنها بودم، بعضی روزها احمد حسنی همراهم بود. اما مسئولین مدرسه که فهمیدند احمد دیگر همراهی نکرد. هم در مدرسه و هم در خانه تنبیه می شدم. در مدرسه از ناظم و مدیر در خانه از پدرم کتک می خوردم ولی من زیر بار نمی رفتم. دلم شور می زد، گمان می کردم ممکن است شبیه ماجرای طبس عدهای از نیروهای دشمن جایی همان نزدیکی باشند و مردم را اذیت کنند.
خبر تلخ جنایت
در همین اثنا، خبری پخش شد که مهم ترین انگیزه من برای رفتن به جبهه بود. 28 نظامی بعثی عراق در "نفت شهر" یک دختربچه 12 ساله را اسیر کردند و مورد تعرض قرار دادند؛ حتی به جنازهاش هم رحم نکردند. هر لحظه به این قضیه فکر میکردم و طوفانی وجود من را به هم می ریخت. مدام آنچه را شنیده بودم تصور می کردم و این فکر داشت من را دیوانه می کرد. بی اختیار و پیوسته اشک هایم میریخت و هر کسی از من دلیلش را می پرسید نمیتوانستم در موردش توضیح بدهم. حتی در مهمانی اشک من خشک نمی شد. تا می خواستم در این باره صحبت کنم بغض امانم نمی داد. این غصه، کار خودش را کرد، گلویم ورم کرده بود و میگفتند غمباد است. دیگر حتی آب دهانم را نمیتوانستم قورت بدم، نفسم به سختی بالا می آمد. حال من بدتر می شد اما زبانم باز نمی شد. یکی می گفت عاشق شده است، دیگری میگفت دعایش کردهاند. آن یکی میگفت اگر گریه کند یا حرف بزند، خوب می شود، آن زمان مثل الان نبود که سریع به دکتر مراجعه شود. اما من به هیچ چیز جز جبهه رفتن فکر نمی کردم. اما چون سنم کم بود مرا نمی بردند.
تصمیمم را گرفته بودم
در حال پیگیر ماجرای هواپیما بودم، حتی یک روز از کوه پرت شدم سر و صورتم پر از خون و خاک شده بود. به جاده که رسیدم و میخواستم سوار اتوبوس شوم همه زنها جیغ زدند. خودم را که در آینده دیدم متوجه اوضاعم شدم. مدیر مدرسه گفت باید تعهد بدهی که دیگر کوه نروی، روی کاغذ نوشتم بسمه تعالی، اینجانب دانشآموز محمود رعیتنژاد تعهد می نمایم؛ مدیر میگفت:که دیگر کوه نمی روم و من حرف او را تکرار میکردم ولی مینوشتم تا روزی که دشمن در خاک من حضور دارد پشت میز درس نخواهم نشست. مدیر کاغذ را که دید، مسخره کرد، کاغذ را پاره کرد، کتک مفصلی هم مرا را زد و پروندهام را به دستم داد و گفت: برو.
در یکی از روزها چوپانی در نزدیکی مرز شوروی به من گفته: «چه می خواهی، همیشه اینجا میچرخی؟ اینجا حیوان هست خطر دارد» از هواپیما گفتم که جواب داد: «آن هواپیما در شوروی افتاد» جالب است بدانید موقع اسارت در سلول استخبارات بغداد دست خط آن خلبان را دیدم. وقتی برای ملا صالح این خاطره را تعریف کردم او تأیید کرد و گفت: «خلبان هواپیمایی را که در شوروی افتاده بود 6 ماه بعد به عراق تحویل دادند و چند ماه در استخبارات نگاه داشته شد. این خط را هم او نوشته است.»
پدرم بسیار سرزنشم کرد که تو نیز مانند خودم خواهی شد و پیشرفت نمیکنی. خیلی ناراحت بودم. رفتم محضر آیت ا... مروارید و طلبه شدم. چند روز درس میخواندم و چند روز هم می رفتم جبهه. تازه 15 ساله شده بود، قبول کردند آموزشی بروم ولی راهی منطقه شدن را اجازه نمیدادند. من هم رفتم داخل کوپه قطار در محفظۀ گذاشتن چمدانها پشت ساکهای دیگران پنهان شدم و هر طور بود خودم را به اهواز رساندم. آن جا در مقرّ اهواز کارم شده بود پهن کردن سفره و چای دادن و کارهای خدماتی. تا این که یک روز با علی وزیری همراه شدم و به جای جدیدی رفتم و همان کارهای قبلی را انجام میدادم. علی وزیری کار اطلاعاتی انجام میداد و افراد مختلفی از فرماندهان مثل شهید چمران و سردار رحیم صفوی به آنجا رفت و آمد داشتند. یادم هست سردار صفوی به من میگفت:«بسیجی کوچک چه کار می کنی؟» من دیگر با جبهه آشنا شده بودم و تخریب چی شدم. در عملیات بستان از ناحیه هر دو پا مجروح شدم. نمیتوانستم راه برم. شهید میرزایی فرمانده بچههای تخریب گفت: پاهایت نه ولی زبانت خوب کار میکند باید بیایی و آموزش دهی. آن زمان در لشکر 5 نثر جزو گردان تخریب امام رضا (ع) بودم.
آغاز اسارت
تازه میتوانستم بدون عصا راه بروم که یک روز، جوانی کرمانی آمد پیش شهید میرزایی، تخریبچی میخواست، اصرار میکرد و با لهجه کرمانی میگفت: «قاسمو گفته، باید با تخریبچی برگردم» من گفتم: آقا مهدی اجازه دهید من همراهش می روم. با 9 تخریبچی دیگر راهی شدیم. شب عملیات بیتالمقدس بود. در تاریکی به دل عراقیها زدیم و صبح در محاصره اسیر شدیم و همین باعث شد من یکی از آن 23 نفر باشم.
از10/2/1361 فصل جدیدی در زندگی نوجوان 15 ساله مشهدی آغاز شد. محمود رعیت نژاد که امروز محاسنش سفید شده است و بر روی تخت چوبی در منزلش نشسته، گویی روایتگر تصاویری زنده در حال حاضر خودش است. روشن، بیتردید و آنچه را میبیند بیان میکند. 23 نوجوان شب 13 اردیبهشت ماه در استخبارات عراق از دیگر اسیران جدا میشوند. شاید آن لحظه خودشان هم نمیدانستند قرار است روزی در نگاه پیر و مرادشان امام خمینی شیرمردانی باشند که در به اسارت درآمدهاند.
آن 23 نفر
کلام شیرین رعیت نژاد از آن روزها میگوید: اسمهایمان را خواندند و از بین اسرا جدایمان کردند و شدیم 23 نفر، تنها من مشهدی بودم. یکی اهل زنجان، دیگری ساری، یک نفر تهرانی و یکی اهل قشم، مابقی کرمانی بودند. خیاط آوردند برایمان لباس دوخت. گفتند صدام شما را در برنامه تلویزیونی با اسرا دید است و میخواهد آزاد کند. از آن روز مدام خبرنگارها میآمدند و مصاحبه میکردند همه جا گفتند: «(امام) خمینی بچهها را میفرستد جبهه» آن زمان هر کدام از ما برای این که جان مان را حفظ کنیم در بازجوییها داستان می ساختیم. من گفته بودم:«پسر همسایه مان به جبهه آمده و خبری از او نداشتیم؛ همسرش باردار است. من به خواست مادرش آمده بودم او را پیدا کنم که اسیر شدم.»
در کاخ صدام
روزی که ما را به کاخ صدام بردند، فکرش را نمی کردیم بنا باشد خود او بیاید. چند رسانه خاص در کاخ بودند. ملاصالح بلند شد و گفت: «آقای صدام حسین به دیدار شما میآید» و صدام حسین به همراه دختر کوچکش وارد شد. اولین جمله اش این بود: «جای بچهها نه در جنگ است نه در اسارت، همه بچههای دنیا، بچههای من هستند.» همه ما در بهت فرو رفته بودیم و ساکت نشسته بودیم. احمد علی حسینی که تا آن روز ساکت بود به زبان عربی با صدای بلند جملهای گفت به این معنی که همه بچهها مریض هستند. واقعا همه به لحاظ گوارشی مریض بودیم. صدام به روی خوش نیاورد و جملهاش را تمام کرد. بعد از ملاصالح پرسید ماجرا چیست و او توضیح داد. در آن جلسه صدام حرفهای زیادی زد از جمله آنکه بنا بوده است جنگ 6 روزه تمام شود ولی اکنون طولانی شده است، دشمنان مشترک ایران و عراق او را فریب دادهاند به او وعده دادهاند تا به ایران حمله کند. صدام حسین میگفت: «ما شما را به عتبات میبریم، شما ایرانیها رسم خوبی دارید هر کسی از زیارت برمیگردد به دیدارش می روند." راست و دروغ حرفهای صدام و نیتش با خودش است. به گفته محمود رعیت نژاد صدام از همسایگی دو کشور گفته است و این که این جنگ در نهایت باید تمام شود.
بازی رسانهها
این آزاده دفاع مقدس ادامه میدهد: روز بعد از این دیدار، مجله الفبا که از نشریات معروف جهان عرب بوده و چندین روزنامه و نشریه دیگر، تصاویر این دیدار را منتشر کردهاند. در همان زمان امام خمینی در توصیف این نوجوانان بیان میکند: «اینها بچه نیستند، مردان بزرگ تاریخ هستند.» رسانههای عراقی و غربی این عبارات را به شکل دیگری به جهان مخابره میکنند :«خمینی گفته است اینها بچههای ما نیستند.» از سوی دیگر استخبارات عراق ما 23 نفر را به شهر بازی میبرد و آن جا کودکان را در کنار ما قرار داده بودند و عکس میگرفتند تا چهرههای کودکانه بین ما به چشم بیاید. حتی دختربچهها را نیز آورده بودند.
این ماجراها ادامه داشت و ما 23 نفر همچنان جدا از بقیه اسرا نگه داشته شده بودیم از استخبارات به اردوگاه الرشید منتقل شدیم و بعد به اردوگاه الرمادی. چند ماه گذشت و دوباره به بغداد و استخبارات بازگشتیم. این بود که اردوگاه الرمادی از بغداد دور بود و رفت و آمد برای خبرنگاران سخت بوده است. همان موقع بود که ما تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. جمع 23 نفر کاری را انجام نمی دادند مگر این که هر 23 نفر موافق باشند.
اعتصاب غذا
"استخبارات جای خیلی بدی بود، بهداشتی وجود نداشت و تعداد شپشها از شمار خارج بود. قرار گذاشتیم هر کسی روزی هزارتا شپش بکشد اما فایده نداشت. یادم هست چون هر چه اعتراض می کردیم فایده نداشت یک روز لوله خودکار پیدا کردیم چندتایی از شپشها را داخلش گذاشتیم و از دریچه فوت کردیم سرو گردن یکی از افسرها. چند روز بعد آمدند اجازه دادند پتوها و لباسها و کف اتاق را بشوریم. چند روزی راحت شدیم ولی باز شروع شد. در نهایت اعتصاب غذا کردیم، 4 روز، ولی به واقع 5 روز چون یک روز در راه بودیم و تا به الرمادی نرسیدیم اعتصاب را پایان ندادیم. در کنار دیگر اسرا در اسارت ماندیم تا 9 سال بعد، بعد از پایان جنگ و در سال 69 آزاد شدیم. "
محمود 15 ساله وقتی به ایران بازگشت که 24 ساله بود. رعیتنژاد خاطرات زیادی از اسارت برای مان تعریف کرد از سرودها و تئاترهایی که برای حفظ روحیه و ایجاد تاب تحمل شرایط سخت اسارت برای اسرا اجرا می کردند. از دزدیدن رادیو تا از اخبار جنگ اطلاع پیدا کنند. اما من باز هم از او پرسیدم مگر قرار نبود صدام شما را آزاد کند چرا 9 سال را در اسارت به سر بردید؟ جواب داد: " صدام میخواست ما را به اسم بچههایی که به زور ناخواسته به جنگ فرستاده شدهاند آزاد کند اما موضع ایران این بود که این افراد نه تنها بچه نیستند بلکه بزرگ مردانی هستند که صدام قدرت درک آنها را ندارد و ما حاضریم هر کدام از آنها را با دو افسر عراقی تبادل کنیم."