سارقی شبها به دزدی میرفت. از بخت بد، شبی چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. چاره در آن دید که دستار خود را بدزدد و در زیر بغل بگذارد. چون به خانه رفت زنش گفت چه آوردهای برایمان ای مرد؟ گفت این دستار آوردهام. زن گفت این که دستار خود توست. گفت خاموش! تو هیچ ندانی، از بهر آن دزدیدهام تا وظیفه دزدیام را انجام داده باشم.
برگرفته از رساله دلگشا، عبید زاکانی