حمیدرضا حلاجیان/ هنوز وقتی آن نگاه های سنگین افغانستانی های دستگیر شده در مرز را با خودم مرور می کنم؛ چیزی در درونم می لرزد یا صحبت های افسر مرزبانی که از سوز سرمای دشت در کمین های 17 ساعته می گفت یا سربازی که 45 روز دوری از خانواده و روزهای سپری شده در نقطه صفر مرزی و دیده بانی هایش در طول روز را یاد آور می شد. قرار بود به مرز برویم.
قرار همه برای رسیدن به اتوبوس مرزبانی ساعت 6 بود البته با کمی تاخیر حرکت کردیم ؛ نشستم توی اتوبوس، سریع خودم را آماده خواب کردم، اما جیرجیرکهای داخل بدنه اتوبوس نمیگذاشتند کسی بخوابد؛ ضمن این که گروه مستندساز سفر که قرار بود تعاملش با رسانهها را ثبت و ضبط کند، درست در پشت سر من استودیوی سیار ساخته و مشغول مصاحبه با خبرنگاران و عکاسان بود. مجبور بودم قید خواب را بزنم و دنبال کسی باشم که راه را کوتاه کنم، اما دریغ! هیچکس نبود، ناگزیر زل زدم به جاده و آن چه از آن میگذریم.
حرکت از مشهد به سمت نقطه صفر مرزی دوغارون، انگار یک گشتوگذار جامعه شناختی است حول موضوع توسعه و نظریه مرکز-پیرامون، می توانی نمود آن چه را خواندهای بهدقت حتی با گذر کوتاه از شهرهای سر راه ببینی؛ فریمان، تربتجام و سرانجام شهر مرزی تایباد که برای رسیدن به نقطه مرزی دوغارون باید از آنها گذر کنی.
در جاده مرزی پاسگاه 17 شهریور به روستای حاجیآباد و پاسگاه مرزی تپه سنجدی که قرار بازدید اول بود دو تویوتای مسلح به دوشکا، اتوبوس ما را اسکورت کردند؛ حضور دو تویوتای مسلح، عکاسان را به صرافت گرفتن عکس انداخت ؛ انصافاً شروع خوبی بود؛ مرزبانی اقتدارش را نمایش داد.
پاسگاه مرزی تپه سنجدی چند کیلومتری با پاسگاه مجاورش یعنی 17 شهریور فاصله دارد و مزیت آن برای مقصد اول بازدید، وجود میدان تیر بود احتمالاً، فضایی که بشود دوباره در شیپور اقتدار و آمادگی مرزبانی دمید.
از اتوبوس که پیاده شدیم اولین چیزی که خودش را نشان میداد، باد بود و خاک، به قول بومیها خاک باد. دمای هوا در تعادل پاییزی بود و آسمان بدون ابر و فقط خاک باد و خاک باد.
به طرف مرز اگر میایستادیم دست راست مان شروع دامنه کوهها بود و دست چپ مان تا پاسگاه 17 شهریور فقط دشت، ما در تجمع خودروهای رزمی و تاکتیکی قرار داشتیم و نیروها با سلاحهای مختلف، اگرچه قبضههای قناصه، حداقل برای من برق بیشتری داشت.
میدان، انگار کمی از حضور ما جاخورده بود و میخواست برای نمایشهای اقتدار آماده شود، مرزبانان برای سناریوی دستگیری متجاوز مرزی برنامه میریختند که یک دستگاه ون سفید، گروهی از افغانستانیهایی را که شب گذشته در مرز توسط کمینهای مستقر دستگیر شده بودند به سمت ما گسیل کرد.
افغانستانیها از ون سفید پیاده شدند و درحالیکه در محاصره مرزبانان مسلح قرار داشتند با دستور آنها روی زمین نشستند و سرها را پایین انداختند. فرمانده پاسگاه برایشان حرف میزد، اجازه نزدیک شدن به آنها را نداشتم و صحبتهای فرمانده برایم مفهوم نبود، هرچند تمام توجهم را به آنها سپرده بودم؛ بهمحض این که فرمانده حرفهایش تمام شد به خبرنگاران و عکاسان اجازه نزدیک شدن به دستگیرشدگان داده شد، اکنون گروه افغانستانیها در محاصره مرزبانان و البته عکاسان بودند که پیاپی صدای شاتر دوربینهایشان به گوش میرسید؛ همه در حال سبقت از یکدیگر برای ثبت قابهایی که زیباست! چه چیز را قرار است ثبت کنیم؟ چه چیزی را قرار است زیبا کنیم؟
رفتم تا با یکی از افغانستانیها صحبت کنم؛ نگاهم تا به چهرهاش افتاد ناخودآگاه سرم را پایین انداختم؛ غم، شرمنده است در توصیف چشمانش و استیصال، مستأصل از توضیح حالت او، آنقدر نگاهش سنگین بود که باید فکری میکردم تا از گوشه رینگ به درآیم، شروع کردم به سؤال که از کجا آمدهای؟ گفت: از هرات، گفتم: برای چه غیرقانونی میآیی؟ گفت: مجبورم، چند بار آمدهام و باز اگر رد مرزم کنند میآیم؛ از این که فارسی را با لهجه ایرانی صحبت میکرد فهمیدم حداقل چند سال ایران زندگی کرده، داشتم خودم را برای سؤال بعدی آماده میکردم که سنگینی نگاهی را از سمت چپ خود حس کردم، یک جفت چشم سیاه که زل زده بود به من با سری کج و ابروهایی درهمکشیده، دستور مرزبانان را شکسته بود و سرش را مثل همه ، پایین نینداخته بود؛ گردنش را چرخانده و صاف زل زده بود به من، حجم نگاهش آنقدر سنگین بود که برای فرار از آن باید خودم را به چیزی مشغول میکردم، بطری آبم را به مرد میانسال روبهرو دادم، او ابتدا آب را به دوستش داد و بعد خودش گرفت و کمی خورد؛ حالا گویی حرکت من برای فرار از نگاههای سنگین نوجوانی که بیش از 15 یا 16 سال نداشت؛ توسط هموطنش بدل خورد و مرا حسابی به مخمصه انداخت، یاد جانستان کابلستان افتادم و جمله پرتکرار امیرخانی، «جوان مردمانی هستند مردم این دیار.»
به دستور فرمانده، گروه 28 نفره افغانستانیها برخاستند و بهطرف ون سفید برای تحویل به اداره اتباع، حرکت کردند؛ من هنوز نیاز داشتم با آنها صحبت کنم؛ ناگزیر برخاستم و کنارشان راه میرفتم و سؤال میکردم، یکی از آن ها از قوریان آمده بود و جملات آخرش این بود: «چه کار کنیم در آن جا؟ اگر گرسنگی امان داد دیگر نمیآیم.» من دیگر نتوانستم ادامه دهم. ون سفید حرکت کرد.
گروه برای نمایش سناریوی دستگیری متجاوزان مرزی به کوه میزند و من اما میمانم تنها در دشت، به صدای باد در پیچه خارها گوش میدهم، این صدا یعنی دشت آرام است. دشت پر است از مدفوع دامها، این جا منطقه مرزی است و تقریباً نظامی، برایم سؤال میشود و سرپرست جواب میدهد: «ما با دامداران این جا تعامل داریم در فصل بهار این جا چراگاه است، ولی با مقررات سخت و تا ساعت 4 عصر.»به نظر خیلی موضوع مهمی است، تعامل مرزنشینان با مرزداران.
افسر خسته دیگر که خاک بادهای این جا را تحویل نمیگیرد روی خودرو نشسته و با سربازها بگوبخند دارد؛ میخواهم به آن ها ملحق شوم، این به نظر از نمایش دستگیری بهتر است .
روزی 50 تا 60 متجاوز مرزی
افسر که فقط یک ستاره روی دوشش دارد، میگوید: « هر روز از همین کمینها 50 تا 60 افغانستانی میگیریم؛ این جا درگیری نیست و بیشتر برای ورود به ایران و کارگری می آیند که البته بیشترشان را میگیریم، رادارها و دوربینهای گرمایی همه را شناسایی میکنند، پهپادها هم به کمک آمدهاند، به تازگی افغانستانیها برای رهایی از دوربینهای گرمایشی روی خود گونی خیس میکشند، اما بیفایده است معمولاً گیر میافتند؛ رادارها هر جنبندهای را زیر نظر دارند.»
برای کادری ها وضعیت مرخصی بد نیست، به ازای روزهای خدمت مرخص هستند، اما وظیفهها یکسوم روزهای خدمت را استحقاق دارند. سخت به نظر میرسد.
میگویم هوا خوب است امروز و جواب میشنوم:« آه از یک ماه دیگر و سوز زمستان، برای کمین 17 ساعته باید چهار شلوار گرم بپوشیم و هرچه جوراب داریم به پا بزنیم اما باز از سوز استخوان سوز سرمای دشت در امان نخواهیم بود.»
از سربازها میپرسم وضعیت استراحت و خوردوخوراک چطور است؟ خسته میشوید در این بیابان چه میکنید؟ سربازی به سایه زیر خودرو اشاره میکند و میگوید: همینجا دراز میکشیم و میخندد. از مسائل دیگر ناراضی نیست؛ اگر راضی نباشد. آخر هم شیطنتآمیز به افسر بالادستش اشاره میکند و میگوید: برای ما دو سال است هر چه هست این جنابان سختی دارند که هرروز در دیدهبانی و هر شب در کمین خواهند بود. افسر تأییدش میکند، اما...
در میانه خاک باد و خاک باد باز دو اسکورت آمدند و تا ما را همراهی کنند؛ اتوبوس به مرزبانی تایباد رسید و ما برای نشست خبری با سردار شجاع پیاده شدیم.
سردار شجاع، فرمانده مرزبانی استان از تعاملات با مرزنشینان یا به قولی مرزداران اصلی صحبت کرد و همچنین از عملیاتهای عمرانی و دیگر خدمات به منطقه در حد توان مرزبانی.
او از ورود 79 هزار تریلی و کانتینر از ابتدای امسال و از افزایش 170 درصدی ورود خودروهای سواری در مرز دوغارون خبر داد.
سردار شجاع ورود مجاز افراد را به مرز در سال گذشته 158 هزار نفر و امسال حدود 400 هزار نفر اعلام کرد. درباره ورود غیرمجاز هم آمار افزایشی بود و این آمار 34 درصد بیشتر شده و به عدد 73 هزار نفر رسیده است.
سؤال بعدی من درباره وضعیت تنش مرزی با طالبان بود که سردار پاسخ داد: بهصورت کلی باید بگویم که در مرزهای ما کاملاً امنیت برقرار است و فقط در روزهای ابتدایی حضور طالبان و به دلیل ناآشنایی با قوانین، سال گذشته دچار تنش شدیم.
مقصد بعدیمان، اولین جایی بود که به آن جا رسیده بودیم؛ پاسگاه 17 شهریور، حدود 5 کیلومتر با نقطه صفر فاصله داشت و افراد باید آن جا بازرسی میشدند؛ دلیلش هم این بود که نکند از فضاهای باز مرز قاچاقی به خودروها پس از گذر از مرز، تحویل شود.
همه بهصف میشدند تا بهصورت دستی بازرسی شوند، دستگاه «ایکس ری» برای چمدانها مستقر بود اما بهکارگیری نمیشد تا هفته ناجا، البته بعد از ورود ما چند دقیقهای آن را روشن کردند.
فرصت دوباره بود که با افغانستانیها صحبت کنم؛ البته این بار با آنهایی که با گذرنامه و روادید به ایران میآیند.
رانندههای افغانستانی از بیشتر شدن مسافران میگفتند و این که بعد از سقوط دولت افغانستان بهخصوص در روزهای ابتدایی سیل افغانستانیهای عازم ایران خیلی شدید بود؛ اما بعدها کمتر شد؛ با یکی از رانندههای ون که اغلب سبز بودند سر صحبت را باز کردم، میخواست حرف بزند نمیدانم فهمیده بود رسانهای ام یا نه، اما میخواست حرفش را بزند؛ میگفت برای ما آن دولت یا این امارت چه فرق دارد هر دو برای ملت خیر نداشت؛ همهجا گرسنگی و بیکاری است. طالبان هم به دولتیها کار داشت به ما کاری ندارد، چیزی که هست این است که بیکاری و گرسنگی توفیری نکرده است.
همراه من راه میآمد تا حرفهایش را کامل کند؛ میگفت ما از هرات میآییم به ازای هر مسافر 300 هزار تومان شما و اگر با سواری کرولا بیایید میشود نفری 500 هزار تومان، مقصد و مبدأ هرات است و مشهد از پایانه مسافربری ، ادامه داد که برای اربعین و دهه آخر صفر مسافران در حال برگشتن از ایران هستند و ما از هرات مسافر زیادی نداریم و مجبوریم خالی بیاییم، اما خدا را شکر.
از او درباره روادید و گذرنامه پرسیدم و گفت اگر از قدیم گذرنامه داشته باشی میتوانی بهراحتی روادید ایران را بگیری، ایران با ما خوب رفتار میکند و به ما روادید میدهد، اما امارت گذرنامه ندارد چون تحریم است و کاغذ برایش تأمین نیست.
رو کردم به یک مرد میانسال که او هم اهل هرات بود، سؤالهایم را تکرار کردم و او هم رفتار نیک ایرانیان را گوشزد کرد؛ به او گفتم من دولتی نیستم و خبرنگارم و اگر مشکلی هست بگو و نترس، صورتش را کش آورد و خندید که از چه بترسم ما از طالبان هم نمیترسیم؛ تا جایی که بلد بودم خنده فراخی تحویلش دادم تا تایید سخنش هم باشم.
سراغ گروهی از مردان رفتم که منتظر سیاه سر های شان بودند که از بازرسی بیرون بیایند، شیکپوشتر از همه بودند و قیافه شان با هراتیها قدری متفاوت بود؛ پسر جوانشان درست مثل ما لباس پوشیده بود، با او وارد صحبت شدم که سخت دنبال اینترنت بود ؛ گفتم زحمت الکی نکشد فعلاً خبری نیست؛ اهل کابل بود و دانشجو، برای همیشه قصد مهاجرت به ایران را داشتند، او و خانوادهاش همه با هم، خیلی دوستانه از او پرسیدم چه خبر از شهرتان؟ درست مثل ایرانیها پاسخ داد: امنوامان، خبرها دست شماست انگار، گفتم چطور میگویی امنوامان است مسلمان؟ منظورم انفجاری بود که دختران نوجوان کابل را هدف گرفته بود، دختران زیبا و معصوم. سرش را از روی گوشیاش بالا نیاورد، نفسی بیرون داد و گفت:« آی مظلوم ما، ما را سالهاست دارند، میکشند و هشتگ مان به آسمان نمیرود.»
راهم را کشیدم و بدون نگاه دوباره به مرد جوان گوشهای ایستادم، مردی در تلاش بود تا انبوه چمدانهایش را از سر راه کنار بگذارد، به کمکش رفتم .او میخواست برای تشکر برایم آب میوه بخرد، سخت امتناع کردم، گفتم ایرانیها در مرز خوب تا میکنند؟ گفت: ها ما که بدی ندیدیم. خدا را شکر.
صداقت را میتوانستم در این جملاتش حس کنم، من هم ابداً در این چند ساعت هیچ چیز بدی ندیدم، حتی باید بگویم که رفتار مرزبانان توام با احترام کامل بود؛ انگار دارند هموطنان خودشان را بازرسی میکنند؛ باید بگویم از آن ون سفید که وقتی افغانستانیهای بدون گذرنامه را در آن پاسگاه پیاده کرد یکی از کادریها سریع برایشان فلاسک آب سرد آورد؛ این به خاطر حضور ما آن جا نبود، چراکه بعضیهایشان اصلاً آب نمیخواستند و تشنه نبودند چون در جایی که بودهاند حتماً سیر آب خورده بودند.
این انسانیت شرقی ما حسابی مرا سر ذوق آورده بود انگار از آچمز بودن درآمده بودم، کافی بود رفتار اروپاییها و آمریکاییها را با مهاجرانی از یونان و مکزیک به یادآورم، در قفس کردن بچههای مکزیکی و جدا کردنشان از مادرانشان یا ضرب و شتم همین برادران افغانستانیمان در یونان و حمله سگهای پلیس به آن ها چیزی غیر از توحش غربی نیست. علاوه بر این، این که چه کسی شک دارد که عامل سیاهبختی مکزیکیها همین آمریکاست و اروپا چه کرده با آفریقاییها، حالآن که ایران همواره کمک حال افغانستان بوده و هست. مثل برادر و خواهر، این انسانیت شرقی و ایرانی و مذهبی در مقابل توحش غربی که ادعایش گوش جهان را کر کرده واقعاً حالم را جا آورد.
ایستگاه آخرمان ورود به پاسگاه نقطه صفر مرزی دوغارون بود؛ آفتاب داشت غروب میکرد و هوا گاو گم بود. ازآن جا میشد افغانستان را دید. با سربازان کمی گپ و گفت کردیم و درنهایت عازم مشهد شدیم. در راه دوباره به مرکز- پیرامون نظر داشتم که هرلحظه اثبات میشد.