هم کلام با همسر شهید مدافع حرم محمدحسین بشیری که در کنار شهیدان جهانی و هریری آسمانی شد
تعداد بازدید : 25
می گوید ای کاش بابا بود...
غفوریان-حالا سه سال و سه ماه از آن روزی می گذرد که سه مدافع حرم محمدحسین بشیری، جواد جهانی و حسین هریری از شهرک بنیامین در منطقه حلب سوریه مهمان آسمان شدند. آن ها برای پاک سازی خانه مسکونی یکی از اهالی شهرک که توسط تکفیری ها آلوده به مین شده بود، وارد خانه شدند. با انفجار تله متصل به مین، حسین هریری در همان صحنه و محمدحسین بشیری و جواد جهانی حدود کمتر از یک ساعت پس از آن در بیمارستان حلب به شهادت می رسند. مداح اهل بیت حاج احمد واعظی که روز قبل و صبح آن روز را با این شهدا سپری کرده، از اولین کسانی است که به همراه تعداد دیگری از رزمندگان خودش را به معراج شهدا می رساند و در جوار پیکر این شهیدان زیارت عاشورا می خواند و روضه خوانی می کند. خاطرات حاج احمد واعظی از این صحنه ها و هم نفسی هایش با این شهدا شنیدنی و خواندنی است که ان شاءا... در نوبتی مفصل به آن خواهیم پرداخت. امروز اما در یادبود این سه شهید، به سراغ همسر شهیدمدافع حرم محمدحسین بشیری از مسئولان واحدهای تخریب در سوریه رفتیم. شهید بشیری اهل همدان و 35ساله بود که در سومین اعزامش به سوریه در 22آبان 95 به آرزویش رسید.
آن روزهای آخر
از نیره سادات بلوری، همسر شهید بشیری درباره حال و هوای محمدحسین قبل از آخرین اعزام می پرسم. می گوید: ماه محرم بود و محمدحسین برای سومین نوبت بود که قرار شد اعزام شود. خاطرم هست دو، سه شب آخر را در اواخر شب به گلزار شهدا می رفت و می گفت زود بر می گردم. حال و هوایش کلا متفاوت شده بود و کمتر حرف می زد. دوست و رفیقش شهیدمحمدرضا الوانی دو ماه قبل ازآن در سوریه به شهادت رسیده بود. می دانم که آن شب ها در گلزار شهدا سر مزار شهیدالوانی بیتوته و با این شهید نجوا می کرد. بعدها هم از دوستان محمدحسین شنیدم که آن شب ها چند نوبتی را هم در کنار مزار شهیدالوانی دور هم جمع می شدند و هیئت و روضه خوانی برپا می کردند. همچنین روزهای آخر هم با پسرم علیرضا که آن موقع هشت ساله بود، بیشتر وقت می گذراند. با هم پارک و این طرف و آن طرف می رفتند. علیرضا برایم تعریف می کرد که در یکی از همین بیرون رفتن ها، «بابا به من گفت: علیرضا اگر تو من را دوست داری پس چرا برایم دعا نمی کنی که من به آرزویم برسم.» محمدحسین ساعت 4صبح باید می رفت و من به علیرضا گفته بودم که برای خداحافظی با بابا بیدارت می کنم. آن نیمه شب وقتی به سراغ علیرضا رفتم، او برخلاف همیشه خیلی زود و راحت از خواب بیدار شد و حتی قرآن و آب آورد که پدرش را بدرقه کند. تماشای این حالات علیرضا برایم خیلی عجیب بود و ناخودآگاه دلم تکانی خورد که نکند محمدحسین قرار است دیگر برنگردد. در همین حال و هوا بودم که احساس کردم خداحافظی محمدحسین با دفعات قبل خیلی متفاوت است. حال محمدحسین هم طور دیگری بود و انگار خودش هم می دانست که شاید دیگر بر نمی گردد.
آن 22 روز...
از روز اول آبان که اعزام شد، تمام این 22روز من حال و روز خوبی نداشتم. بیشتر روزها حالم از نظر روحی مناسب نبود، به حدی که چند نوبت به پزشک مراجعه کردم. نمی دانم چه شده بود که آن روزها مضطرب و ناآرام بودم. روز بیست و سوم آبان یعنی یک روز پس از شهادت آقامحمدحسین در مسیر بازگشت از درمانگاه بودیم که برادرم پس از کلی مقدمه چینی گفت «محمدحسین» مجروح شده. نمی دانم چرا این را که محمدحسین مجروح شده باشد، نمی توانستم باور کنم. از طرفی می دانستم که معمولا خبر شهادت را ابتدا با خبر مجروحیت اعلام می کنند. لذا همان جا یقین کردم که محمدحسین شهید شده است و دیگر بر نمی گردد.
دلتنگی ها بیشتر می شود
روایت دلتنگی، ادامه صحبت ها و پرسش من از خانم «بلوری» است. می گوید: انگار هر چه زمان می گذرد، دلتنگی های من و علیرضا برای او بیشتر می شود. در لحظات دلتنگی گاهی رو به روی عکسش می نشینم و با او حرف می زنم، گاهی هم با علیرضا سر مزارش می رویم. چند وقت قبل علیرضا که حالا کلاس پنجم است، کارنامه اش را گرفته بود، وقتی به خانه آمد گفت: «مامان! بعضی بچه ها باباهاشون اومده بودند کارنامه پسراشون رو گرفتند، ای کاش بابای من هم بود می اومد کارنامه من رو می گرفت ...» یا گاهی موقعیت دیگری پیش می آید که علیرضا جای خالی پدرش را کاملا احساس می کند، مثلا برای مهمانی رفتن ها خصوصا در روزهای تعطیل جای خالی او خیلی احساس می شود. علیرضا خیلی به هیئت رفتن علاقه دارد، گاهی به من می گوید ای کاش بابا هم بود و با هم به هیئت می رفتیم.با این همه، واقعا امیدوارم علیرضا و تمام فرزندان شهدا برای همیشه به این افتخار کنند که آن ها پدران شان را برای اسلام و عزت و اقتدار این مردم و سرزمین از دست داده اند. من در تمام آن 12سالی که با آقامحمدحسین زندگی کردم به ویژه در سال های اخیر سعی نکردم در مسیر موقعیت ها و علاقه هایش مانعی ایجاد کنم. برای همین هم خوشحال هستم که او به آرزویی که دوست داشت رسید، اگرچه ممکن است برای ما سخت باشد اما او لایق «شهادت» بود و به آن هم رسید.
پس از سردار سلیمانی
از خانم بلوری درباره شهادت حاج قاسم هم می پرسم. بدون این که مکث کند، می گوید: پس از شهادت ایشان انگار تنها شدن پس از شهادت محمدحسین دوباره برای ما تکرار شد. چند روز بغض در گلو داشتیم و گویی یکی از پشتوانه های محکم مان را از دست داده بودیم. اگرچه شهدا همیشه هستند و ما تنها نمی شویم اما از دست دادن آن ها در عالم ظاهر هم بسیار سخت است...