خاطرات همیشه دستمایه آفرینشهای هنری است و اگر خاطراتی باشد که از دل آتش بیرون آمده، آثار هنری خلق شده بر اساس آن میتواند ماندگاری بیشتری در ذهن مخاطب ایجاد کند. خاطرات رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون، از همان دست خاطرات آتشینی است که طی سال های اخیر رقم خورده است و باید کوشید آن را شنید، نوشت و حفظ کرد تا جان مایه خلق آثار هنری با مضمون مقاومت و پایمردی باشد. حوزه هنری انقلاب اسلامی با توجه به با ارزش بودن خاطرات افرادی که در جبهههای سوریه و عراق شرکت کردهاند، بر آن شد تا در جمعآوری این خاطرات با هدف بازآفرینی هنری آن ها بکوشد. در پی این تصمیم و مشورت با فرماندهان وقت تیپ فاطمیون، تعداد 50 رزمنده انتخاب شدند و مصاحبهها توسط آقای حمیدرضا صدوقی یکی از بهترین و فعالترین نویسندگان در زمینه جمع آوری خاطرات شهدا صورت گرفت. رزمندگانی که بسیاری از آن ها از مشهد راهی سوریه و از جمله زینبیه شدند تا پاسدار حریم اهل بیت(ع) باشند. نتیجه این مصاحبهها بیش از 100 ساعت فایل صوتی و سه هزار صفحه خاطره شده است که در آینده آن هایی که مناسب تولید آثار هنری هستند، در فراخوانی به دست هنرمندان میرسد تا در تولید اثر هنری به کار گرفته شود. آن چه در ادامه می خوانید، گزیده ای از برخی خاطرات این رزمندگان است.
سرما، دشمن، دارو
هوا سرد بود. آن قدر سرد که برای تیمم وقتی دستمان را به آسفالت میزدیم به آن میچسبید. در آن شرایط تعداد زیادی از دوستان و همرزمانمان سرما میخوردند. گاهی بعد از یکی دو روز خوب میشدند و گاهی بیشتر طول میکشید. در آن نقطهای که ما در حال عملیات بودیم یکی از همرزمان آن چنان سرما خورد که دیگر توان بلند شدن نداشت. نه میتوانستیم او را به عقب برگردانیم و نه توان این را داشت که مبارزه کند. حتی میترسیدیم بیماری او را از پای درآورد. من و سه همرزم دیگرم توان دیدن بیماری او را نداشتیم. یک قرص استامینوفن هم نبود که به او بدهیم. نزدیک شهر بودیم اما فرماندهمان ممنوع کرده بود که از پادگان و محیطی که برای خودمان به عنوان پادگان انتخاب کرده بودیم بیرون برویم. اما چارهای جز سرپیچی از دستور نبود. چهارنفری به سمت شهر راه افتادیم. هر چهار نفر، سلاحهای سبک کلاشینکف و چیزهای دیگر همراهمان بود و اگر داعشیها با آن ماشینهای مجهزشان حمله میکردند شهادتمان قطعی بود. در جاده که پیاده میرفتیم ناگهان ماشینی به ما نزدیک شد. نفس توی سینه همهمان حبس شده بود. سلاحها را محکم در دست گرفتیم تا اگر مطمئن شدیم داعشی هستند شلیک کنیم. کنارمان ایستادند. وقتی لباسهای فرم بچههای حزب ا... را دیدیم نفس راحتی کشیدیم و سوار شدیم. غیر از ما چهار نفر افراد دیگری هم در ماشین بودند. افرادی که از پاکستان و قم و عراق آمده بودند تا از حرم اهل بیت(ع) دفاع کنند. صحبتهایمان که شروع شد هرکسی با زبان خودش چیزی میگفت.فضایی صمیمی پیش آمده بود. برایم جالب بود که افرادی از کشورهای مختلف این قدر با یکدیگر مهربان باشند و این استحکام رابطه و صمیمیت را مدیون هدف مشترکمان میدیدم. این در حالی بود که در بین نیروهای داعشی این وحدت وجود نداشت و هرکدام از گروههای زیرمجموعه مدام با یکدیگر درگیر میشدند و از یکدیگر تلفات میگرفتند.
به شهر رسیدیم. بچههای حزبا... و دیگران حسابی سفارش کردند که مراقب باشیم. درست است که شهر دست ارتش سوریه است اما احتمال این که نیروهای نفوذی داعشی در شهر تردد داشته باشند بسیار زیاد است. چهار نفر مسلح با لباسهای نظامی در شهر قدم میزدیم و اطراف را نگاه میکردیم. خیلی آسیبپذیر بودیم. بهراحتی میتوانستند ما را از بین ببرند. مدام زیر لب ذکر میگفتیم و از اهل بیت (ع) کمک میخواستیم. سعی میکردیم ترسی در چهرههامان دیده نشود. پرسانپرسان آدرس داروخانهای را گرفتیم و پس از تهیه دارو به پادگان برگشتیم. فرمانده که متوجه کار ما شده بود برخورد شدیدی کرد. خواست همه ما را برگرداند اما وقتی متوجه حال بد رفیقمان شد فقط گفت دیگر تکرار نشود که بخششی در کار نخواهد بود.
جنایت داعش، خفه کردن کودک3ساله
برای عملیات آماده میشدیم. جزو رزمندههایی بودم که باید خط عملیات را شناسایی میکردم تا مانعی بین راه نباشد. همان طور که از راههای صعبالعبور پیش میرفتیم ناگهان هیاهویی شنیدیم. از تپهای که کنارمان بود بالا رفتیم. با دوربین 120 که دوربینی قوی بود نگاه کردیم. خانهای در حدود 500 متری ما قرار داشت. خانه ویلایی بود و یک حیاط بزرگ و استخر هم داشت. اول متوجه نشدیم چه اتفاقی میافتد. دقت که کردیم فهمیدیم کودک سه یا چهارسالهای درون استخر قرار دارد. سه داعشی هم کنار استخر ایستاده بودند و کودک سراغ هرکدامشان که میرفت او هم سر کودک را زیر آب فرو میکرد. بعد از چند مرتبه تکرار، یکی از آن ها کودک را از آب بیرون آورد. موهای بلندی داشت. معلوم بود دختربچه است. از پاهای کودک گرفت و با سر او را داخل آب فرو برد. تمام این کارهایشان را با خنده انجام میدادند. خون همه ما به جوش آمده بود. همه میخواستیم تفنگمان را از حالت ضامن خارج کنیم و آنها را از پای دربیاوریم. من هم که تک تیرانداز بودم و به راحتی میتوانستم مغز نداشته آن ها را از هم بپاشم. فرماندهی که همراه ما آمده بود وقتی اوضاع ما را این طور دید با این که خودش هم خونش به جوش آمده بود به همه تذکر داد که اگر تیری شلیک کنیم جان همه بچههایی که فردا میخواهند از این منطقه عملیات شان را شروع کنند به خطر میافتد و تعداد بسیار زیادی تلفات خواهیم داد. اوضاع بسیاردلخراش بود. آن گرگها هیچ رحمی به دختر بچه نمیکردند. او را دوباره داخل استخر انداختند و سر کودک را بیش از یک دقیقه داخل آب نگه داشتند. یکی از آن ها دختر بچه را از موهایش گرفت و بیرونش آورد اما کودک دیگر تکان نمیخورد. چاقویی را از کنار کمرش بیرون کشید و در حالی که موهای کودک در دستش بود با ضربه محکمی گردن او را زد، بدن روی زمین افتاد و سر او هم در دستش بود. صدای خندهشان بلندتر از قبل شد...