یک روز همراهی با جانباز و آزاده، سرهنگ خلبان غلامرضا مرادی فر
تعداد بازدید : 225
3سال استخبارات، 4سال ابوغریب، 3سالالرشید
غفوریان- سه سال در سلول های انفرادی استخبارات، چهار سال در ابوغریب هولناک و سه سال هم در الرشید؛ این حکایت 10 سال اسارت او در چنگال رژیم بعث است. من و شما در یک یا چند خط یا حداکثر در یک کتاب این 10 سال را می نویسیم و می خوانیم. اما ساعت به ساعت این 10سال برای خودش روایت ها و حکایت هایی از دردها و رنج ها و شکنجه ها و دلتنگی ها دارد که فقط باید در همان موقعیت باشیم تا آن را درک کنیم. امروز به سراغ خلبان دوست داشتنی هوانیروز، آزاده و جانباز سرهنگ غلامرضا مرادی فر آمدم. او از آزادگان دفاع مقدس و در شمار اسرایی است که بیشترین دوران اسارت را در زندان های عراق سپری کرده است. خلبانی که مهر59طی یک ماموریت به اسارت در میآید و 10سال بعد وقتی دختر او 12 سال داشته، به خانه بر می گردد.
برای هماهنگی یک مصاحبه با او تماس می گیرم. با روی خوش و مهربانی می پذیرد و علاقه مند است که اگر می خواهم عکسی از او چاپ کنم با همان لباس های خلبانی و لباسی باشد که 30سال با آن برای وطن اش سربازی کرده است. با هماهنگی روابط عمومی قرارگاه شمالشرق ارتش و همکاری صمیمانه و پر از لطف عقیدتی و فرماندهان هوانیروز مشهدمقدس، قرار مصاحبه ام با آقای مرادی فر را در پایگاه هوانیروز و در آشیانه بالگردها تنظیم می کنم...
مرادی فر از جمله اسیرانی است که در طول 10 سال اسارت از چشم صلیب سرخ دورمانده بود و در این مدت خانواده اش هیچ اطلاعی از سرنوشت او نداشتند. آن چه در ادامه می آید، مرور خاطرات جانباز و آزاده، خلبان بازنشسته هوانیروز سرهنگ غلامرضا مرادی فر در یک روز همراهی او و مصاحبت با جمعی از مسئولان و کارکنان پایگاه هوانیروز مشهد مقدس است.
آن روز که اسیر شدم
بیست ویکم مهر59 برای توجیه پرواز به اتاق جنگ لشکر92 زرهی اهواز رفتیم. به ما ابلاغ کردند باید تعدادی از نیروها و مقداری مهمات را به خسروآباد – بین ماهشهر و آبادان- ببریم. بالگرد من به عنوان لیدر انتخاب شد و پس از سوار کردن نیروها و برداشتن مهمات، به طرف منطقه پرواز کردیم. به دلیل تاریکی شب و ترس از پدافند دشمن، مجبور بودیم هر چهار فروند نزدیک به هم و در سطح پایین پرواز کنیم.
پس از طی مسافتی، به منطقه مدنظر – خسروآباد- رسیدیم و اعلام کردند در همین منطقه بنشینید. من لیدر بودم و اقدام به نشستن کردم و پشت سر من هم بالگرد بعدی به زمین نشست. در همین هنگام، ناگهان به بالگردها تیراندازی شد و بالگرد ما از قسمت هیدرولیک آسیب دید. طوری که نمی توانستیم آن را از روی زمین بلند کنیم. بالگرد دوم که روی زمین نشسته و یکی از خدمه خود را پیاده کرده بود هم هدف قرار گرفت، ولی خوشبختانه توانست با به جا گذاشتن خدمه پروازی فرار کند. بالگرد سوم هم که در آسمان بود، هدف قرار گرفت و متاسفانه ماموریت به پایان نرسید. ابتدا فکر می کردم نیروهای خودی اشتباهی به طرف ما تیراندازی می کنند و سعی کردم با تکان دادن دست به آن ها بفهمانم که ما خودی هستیم و تیراندازی نکنند. وقتی درِ بالگرد را باز کردیم و آن ها جلو آمدند و قیافه شان را دیدیم، تازه متوجه شدیم عراقی هستند. آن ها شبانه خسروآباد را گرفته بودند. سرانجام از بالگرد پیاده شدیم و خودمان را روی زمین انداختیم و شروع کردیم به غلت زدن. عراقی ها جلو آمدند و ما را به طرف سنگرشان بردند. بعد هم بالگرد را به رگبار بستند که به دلیل وجود مهمات، با صدای مهیبی منفجر شد و آتش گرفت. بعد از انفجار بالگرد، ما را از سنگر بیرون آوردند، چشم هایمان را بستند و تا می توانستند از ما پذیرایی مفصلی کردند و کتک مان زدند! حتی با قنداق تفنگ، چنان بر سر خلبان یکم، سبزواری، زدند که از پشت سرش خون فواره زد.
اگر در پاسخ دادن معطل می کردم...
پس از چند مرحله جابه جایی به اتاق بازجویی رسیدیم. آن جا اگر در پاسخ دادن کمی معطل می کردم یا دیر جواب می دادم، ناگهان شیئی از پشت محکم به سرم می خورد؛ طوری که برای چند لحظه نمی فهمیدم کجا هستم! حتی نمی توانستم حرف بزنم. پس از لحظاتی، می پرسیدند حالت خوب است؟! اگر می گفتم بله، دوباره سوال ها شروع می شد: اسم فرمانده ات چیست؟! چند تا بالگرد دارید؟! فلان لشکر از کجا آمده؟! چقدر نیرو دارید؟! و حتی سوالاتی که اصلا به ما ارتباطی نداشت.
انت العرب؟
در مرحله بعدی بازجویی، چشم هایم را باز کردند. چون کمی سبزه بودم فکر می کردند عرب هستم. حتی بازجو از من پرسید: «انت العرب؟»
پس از آن ما را به استخبارات تحویل دادند. استخبارات مثل زندان بود. هر کدام از ما را در حالی که چشمان مان بسته بود، با لگد به سلولی می انداختند. به طوری که یا به شدت به زمین می خوردیم یا به زحمت خودمان را نگه می داشتیم. در را که می بستند، خودمان بودیم و خدای خودمان.
دخترم که تازه راه افتاده بود...
چشم هایم را باز کردم؛ در سلول کوچکی بودم با حمام و توالت و دیوارهایی به رنگ قهوه ای پررنگ و به قدری کوچک بود که فقط می شد سه نفر کنار هم بخوابند.
هیچ گاه فراموش نمی کنم آخرین لحظه ای را که می خواستم از خانه به پایگاه بروم. دخترم که تازه راه افتاده بود، دستش را به دیوار می گرفت و آهسته آهسته راه می رفت. آن شب تا صبح، خواب به چشمانم نیامد. آخر نمی دانستم فردا چه چیزی در انتظارم خواهد بود. با خود می گفتم: «یعنی چه بلایی به سرم خواهند آورد؟! چه اتفاقی برایم می افتد؟! آیا امشب، شب آخر من خواهد بود و فردا زیر شکنجه و اذیت و آزارشان خواهم مرد؟!»
سوالات خنده دار در بازجویی
در بازجویی ها گاهی سوالاتی مطرح می کردند که واقعا خنده دار بود. مثلا می پرسیدند: «چند تانک در نیروی زمینی تان موجود است؟!»
می گفتم: «من یک خلبان هستم. از کجا بدانم در نیروی زمینی چه خبر است؟!»
دوباره در جواب می گفتند:«مگر می شود تو خبر نداشته باشی؟!»
وقتی هم با جواب منفی ما رو به رو می شدند، پذیرایی جانانه و مفصلی می کردند. یادم است یک بار پرسیدند: «چند فروند بالگرد دارید؟!»
گفتم: «من، به عنوان خلبان، فقط پرواز می کنم. دیگر چیزی نمی دانم.»
و آن روز جانانه شکنجه شدم !
صدای جیغ و داد از سلول های دیگر
صدای جیغ و داد و حتی باز و بسته شدن درهای سلول را که می شنیدیم، هر لحظه با خود می گفتیم الان نوبت ما می شود تا دوباره با شکنجه و آزار و اذیت بازجویی مان کنند. واقعا شکنجه روحی بدی بود و ما تا صبح با ترس و وحشت گوشه سلول می نشستیم و خواب از چشمان مان می پرید. اما صبح که می شد، می دیدیم هیچ خبری از عراقی ها نشد!
هفت، هشت ماه تنها در سلول بودم تا این که عراقی ها اسیری به نام حسین مصری را به سلول من آوردند. در کردستان، بالگرد او را زده بودند. خلبان یکم بالگرد شهید و او مجروح شده بود. با آمدن او به سلول، از تنهایی در آمدم. انگار دنیا را به من داده بودند.
ماجرای هم سلولی سوم
بعد از گذشت یک ماه و نیم، اسیر دیگری به سلول ما آمد. خوب دقت کردم و دیدم این هم سلولی جدید در طول 28روز اسارتش، 14نقطه روی یک دست و 14نقطه روی دست دیگرش سوخته بود. حالا دیگر سه نفر شده بودیم البته او زیاد اهل نماز نبود. اما تحت تاثیر نوع رفتار ما بعد از مدتی نمازش را کامل می خواند. من پیش نماز می شدم و آن دو به من اقتدا می کردند.
او یک بار تعریف می کرد: «زمانی که تنهایی در سلول بودم، از تنهایی، به قدری بی تاب شده بودم که خود را به در و دیوار می زدم و حتی بدنم را با سیگار می سوزاندم. طوری که عراقی ها مجبور شدند برای آرام کردنم مرا با لباس شخصی و چشم باز، سوار ماشین کنند و در شهر بچرخانند. حتی برایم بستنی هم خریدند! اما کمی بعد مرا به سلول برگرداندند.»
3 سال در سلول و آغاز ابوغریب
بعد از گذشت سه سال، حسین مصری را که هنوز جراحت هایش خوب نشده بود، به جای دیگری منتقل کردند. حالا من مانده بودم و دوست خلبانم از نیروی هوایی؛ یعنی محمد حدادی.
یک روز، عراقی ها برایمان لباس زندانی ها را آوردند. پس از پوشیدن لباس ها، چشم هایمان را بستند و ما را سوار ماشین کردند. وقتی پرسیدیم: «ما را کجا می برید؟!» جواب دادند: «جای خوبی می روید!»
سپس ما را به نیروی هوایی خودشان بردند و پس از سه روز بازجویی های تکراری، به زندان ابوغریب منتقل کردند و مثل حیوان هل مان دادند داخل زندان!
شکنجه های روحی در ابوغریب
زندگی در ابوغریب، هر روز با آزار و اذیت و شکنجه روحی و روانی همراه بود؛ مثلا در زندان، آب لوله کشی نبود و با تانکر آب می آوردند. سهمیه آبی که برای ما می آوردند، کم بود و جواب گوی مایحتاج اسرا نبود. سهمیه هر نفر تقریبا حدود سه پارچ بود. با این مقدار آب، هم لباس هایمان را می شستیم، هم حمام می کردیم، هم وضو می گرفتیم و هم نظافت. هر وقت می خواستند ما را اذیت کنند، شیرها را از بیرون می بستند. هرچه می گفتیم برای وضو، حمام یا دست شویی به آب احتیاج داریم، کسی به حرف مان اعتنا نمی کرد.
روش دیگر شکنجه شان، این بود: چاه های توالت را هر روز با ماشین تخلیه می کردند. اما وقتی قصد آزار و اذیت ما را داشتند، به این موضوع اهمیت نمی دادند و چاه ها را تخلیه نمی کردند. در نتیجه، چاه ها پر می شد و به داخل آسایشگاه نفوذ می کرد. گاهی هشت ساعت ما را داخل آسایشگاه به همین شکل نگه می داشتند.
ابوغریب هولناک
در مدتی که در زندان ابوغریب بودیم، با چشم خودمان دیدیم که رژیم بعث حتی به مردم خودشان هم رحم نمی کرد. هر کسی علیه حکومت و صدام چیزی می گفت یا حرکتی می کرد، سر از زندان ابوغریب در می آورد. ما به اصطلاح به این اشخاص مفقودالاثر می گفتیم! زیرا هر کس را می آوردند، فقط 24ساعت دوام می آورد یعنی زیر شکنجه از بین می رفت. ما می دیدیم که چطور جنازه آن ها را از زندان خارج می کردند!
گاهی مثل دیوانه ها می شدیم
طولانی شدن زمان اسارت، همچنین دوری از خانواده، بعضی وقت ها کار دست مان می داد و مثل دیوانه ها می شدیم! از همه چیز بیزار بودیم و انگار در حالت کما به سر می بردیم. از قضا به یکی از دوستان، همین حالت دست داده بود. طوری که رو به دیوار می نشست و همین طور، خیره خیره، به دیوار نگاه می کرد اما این کار سبب خیر شد. یک روز متوجه چیزی در دیوار شده بود. جلو رفته و آرام آرام دور و بر آن را خالی کرده بود. با دیدن میکروفنی که داخل دیوار کار گذاشته شده بود، موضوع را با ما در میان گذاشت. ما هم سریع موضوع را به جناب محمودی گزارش دادیم. او هم، بدون این که کسی متوجه بشود، میکروفن را در آورد. دیدیم که سیم و تشکیلات دارد. این موضوع، باعث شد بیشتر کنجکاوی کنیم و در مدت کوتاهی توانستیم حدود 20میکروفن از دور تا دورآسایشگاه پیدا کنیم.
تغذیه در ابوغریب
زندان ابوغریب از نظر تغذیه وضع بدی داشت. بچه ها بیشتر روزها روزه می گرفتند چون غذا به اندازه کافی به ما نمی دادند. حتی ماه رمضان هم برای عراقی ها مهم نبود و همان سه وعده غذا را می آوردند. کاری نداشتند که کسی می خواهد روزه بگیرد یا نه. البته خودشان هم اصلا روزه نمی گرفتند. وقتی روزه می گرفتیم، برایمان فقط صبح ها چای می آوردند، آن هم چای من در آوردی؛ آب، چای و شکر را داخل دیگی میجوشاندند و بعد به ما می دادند. ما هم چای را برای افطار نگه می داشتیم. بعضی ها هم چای را برای سحری می گذاشتند. مقداری نان در آن میریختند و به جای سحری می خوردند.
الرشید شبیه ابوغریب
در زندان الرشید هم، مثل زندان ابوغریب، مشکل حمام و دست شویی داشتیم. در زندان ابوغریب عراقی ها با تخلیه نکردن فاضلاب و بستن شیرهای آب ما را شکنجه می دادند. در این جا هم به گونه ای دیگر شکنجه می شدیم؛ مثلا ساعت هفت شب، درهای سلول را قفل می کردند و برای رفع حاجت به هر سلول یک قوطی حلبی چهار لیتری می دادند تا اگر کسی احتیاج به دست شویی داشت، از آن استفاده کند. این موضوع برایمان زجرآور بود. علاوه بر آن، عراقی ها شب ها هم درها را می بستند. با آن وضعیت ظاهری سلول و گرمای شدید – گاهی اوقات دمای هوا به 50درجه هم می رسید – با کمبود هوا مواجه می شدیم. طوری که بعضی شب ها نفس کشیدن برایمان سخت می شد و مجبور می شدیم دهان خود را نزدیک سوراخ کلید در بگذاریم و از اندک هوای آن استفاده کنیم. فقط خدا می داند شب های تابستان چه بر ما میگذشت!
موسم آزادی!
سرانجام، هنگام تبادل اسرا فرا رسید و ما هر شب آمار اسیرانی را که آزاد می شدند کنترل می کردیم. وقتی تعداد تبادل اسرا در هر نوبت از هزار نفر به سیصد نفر رسید، کم کم امیدوار شدیم احتمال دارد سراغ ما هم بیایند. همین طور هم شد. یک روز عراقی ها برای ما لباس های زردرنگی آوردند و گفتند: « قرار است شما هم برگردید ایران! سریع آماده شوید که تا نیم ساعت دیگر ماشین ها خواهند آمد.»
باور نمی کردیم!
هم شوکه شدیم و هم باور نمی کردیم! عده ای خوشحال بودند. تعدادی هم می گفتند این ها دروغ می گویند. واقعیت این است که شک داشتیم و باور نمی کردیم پس از گذشت 10سال، زمان برگشت و دیدار با خانواده مان فرا رسیده است.
بالاخره بعد از چند روز و پشت سرگذاشتن 9سال و 11ماه و 9روز اسارت، به مرز خسروی رسیدیم. سپس وارد خاک ایران شدیم؛ با خوشحالی و دلهره. بچه ها ناخودآگاه به زمین نشستند. یکی خاک وطن را مشت می کرد و می بویید. دیگری سرش را روی خاک گذاشته بود و سجده می کرد. یکی هم خودش را روی خاک وطن می مالید! با خودم فکر کردم این دوستانی که به استقبال مان آمده اند و این صحنه ها را می بینند، می گویند لابد ما دیوانه شده ایم و باید ما را به تیمارستان ببرند!
ما و امام (ره)
به تهران رسیدیم. برنامه های متعددی پیش بینی شده بود. یکی از برنامه ها زیارت مرقد حضرت امام(ره) بود. باور کنید نمی توانم حالت بچه ها را در آن لحظات برایتان توصیف کنم. نمی دانید چقدر ناامیدانه و ناراحت ضریح امام(ره) را زیارت کردیم. همه حسرت به دل بودیم که ای کاش خود امام (ره) را زیارت می کردیم و ساعت ها در آغوش پرمهر امام (ره) اشک می ریختیم و درد دل هایمان را برای خود پیرجماران می گفتیم!
ماجرای شام در نهاد ریاست جمهوری
یک شب ما را برای شام به نهاد ریاست جمهوری دعوت کردند. جناب آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت بودند. آن جا شامی به ما دادند که در طول مدت اسارت مان و شاید عمرمان نخورده بودیم! چند مدل خورشت، دوغ، نوشابه، میوه و... آن شب همگی مان، مثل قحطی زده ها، به قدری غذا خوردیم که بیشترمان از دل درد تا صبح ناله کردیم و خواب به چشم مان نیامد!
رضا تو خودت هستی بابا؟!
در تهران بودیم که پدرم به محض این که از وضعیت من باخبر شد، با چند مرحله واسطه با من تماس گرفت. در حالی که باور نمی کرد و گریه امانش نمی داد، تند تند از من می پرسید: «رضا تو خودت هستی بابا؟!» من هم با شوق می گفتم: «بله پدرجان! خودم هستم. به خدا خودم هستم.»
من و آزادی
آقای مرادی فر از امروز و دیروزش می گوید: الحمدلله سختی ها و مشقت ها و دوری ها به لطف خدا و عنایت آقا علی بن موسی الرضا(ع) برای ما جبران شد. وقتی امروز می بینم می توانم در هوای آزاد راه بروم و تنفس کنم، شکر و سپاس از خداوند را به جا می آورم. زیرا سال ها، در سلولی تاریک، اوقات خود را گذراندم و دلم را به نور خورشیدی که گاهی اوقات از روزنه کوچکی به داخل سلول می تابید، خوش کرده بودم یا برای استنشاق هوای آزاد، به سوراخ کوچک کلید در اکتفا می کردم. بنابراین، اینک هرچه برای این آزادی به دست آمده خداوند را شکر کنم، باز هم کم است!