غفوریان -اگر تا به حال در گذرتان به چهارراه دکترای مشهد، به نقاشی شهدا روی دیوار دبیرستان شهید حکمت دقت کرده باشید، تصویر چند شهید طراحی شده که یکی از آن ها شهید سیدعلی آل شهیدی است. شهیدان حکمت، حسین پور، مهدوی، هژبرالساداتی، احدیان و آل شهیدی دوستان هم محله ای، همکلاسی و همرزمانی بودند که بعدها همه همسفرانی شدند به سوی آسمان. ماجرای حماسه این شهدا مجال مفصلی می طلبد که باید در وقتی دیگر به آن بپردازیم. امروز در سی ویکمین سالروز شهادت سیدعلی آل شهیدی یکی از یاران این جمع، به سراغ خواهران و برادر او رفتیم تا بشنویم از حماسه هایی که ارمغانش همچنان بغض و دلتنگی است.
خواهرانه های وحیده
وحیده خانم خواهر سیدعلی که هشت سال از برادر شهیدش بزرگ تر است در اولین خاطره اش به همیشه وضو داشتن سیدعلی اشاره می کند: هیچ گاه از خاطرم نمی رود، سیدعلی می گفت خواهرجان ما همیشه باید وضو داشته باشیم چه بسا ممکن است همین لحظه، لحظه جان سپردن ما باشد پس چه خوب است با وضو و پاکی از دنیا برویم. آن موقع در برابر این نوع نگاه سیدعلی، من که از او بزرگ تر بودم با خودم حدیث نفس کردم که ببین هشت سال از من کوچک تر است اما با معرفت عمیق تری به مسائل نگاه می کند. موضوع یک وضو بود اما او این باور را که انسان همیشه باید به فکر مرگ و آخرت باشد به من تذکر داد. امروز هم من به تبعیت از آن چه از سیدعلی آموختم، همیشه به فرزندانم همین توصیه سیدعلی برای وضو داشتن را یادآور می شوم.
سفر عمره با سیدعلی
سال 64 همه اعضای خانواده به سفر حج مشرف شدیم. در مسجد شجره محرم شدیم و نیمه های شب بود که به مکه و هتل رسیدیم. پس از رسیدن، همه آماده شدیم که برای اعمال به حرم برویم. من دیدم سیدعلی توی اتاق و کنار تخت نشسته است، پرسیدم علی آقا شما حرم نمیای؟ گفت: می خواهم پیش کسی بروم که باید حضور قلب داشته باشم. الان که از مدینه رسیدیم خسته و خواب آلودم، پیش خدا می خواهم بروم باید حال داشته باشم. شما بروید من وقت سحر می روم. خب شاید ما آن موقع تصورمان این بود که تکلیفی است که باید انجام بدهیم و همه رفتیم اما سیدعلی نگاهش به عبادت، نگاهی همراه با معرفت بود. اگرچه فقط 18 سال داشت اما حضور او مدت ها در فضای جبهه از او شخصیتی متفاوت ساخته بود...
خاطرم هست آن جا وقتی ما از انجام اعمال برگشتیم کمی مانده بود به سحر که سیدعلی استراحت اش را کرده بود و با حال و هوایی با نشاط و آرامش برای اعمال به حرم مشرف شد. شاید در همان خلوت هایش با خداوند بوده که شهادت را خواسته است، چنان چه در وصیت نامه اش هم گفته است: «آرزوی شهادت در راهش را در نماز زیر ناودان طلا در حجر اسماعیل خواسته ام که لقایش به سالی نگردد که در جوارش باشم و غسل شهادتم را نیز در روز ولادت سردار کربلای امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل در جبهه کرده ام، شاید با شفاعت آن حضرت به این سعادت دست یابم...».
«روز آخر بود که پس از انجام اعمال می خواستیم از مکه خارج شویم. همه مجدد محرم شدیم. خاطرم هست علی آقا در موقع احرام، گفت این احرام را به نیابت از شهید حکمت انجام می دهم که برایش یک عمره به جا بیاورم. او و شهید حکمت در دوره دبیرستان دوست صمیمی بودند. البته در انجمن اسلامی دبیرستان جمع چند نفری که همیشه با هم بودند همه شان شهید شدند و برادرم سید علی نفر آخر این جمع بود که به آرزویش رسید.
آخرین بار صدایش را شنیدم
از وحیده خانم درباره آخرین دیدار یا تماسش با سید علی می پرسم، می گوید: دو روز قبل از شهادتش تلفنی با هم صحبت کردیم. گفت خواهرجان من الان باید مشهد می بودم بابا برام بلیت دو طرفه از اهواز به مشهد گرفته اما من باید به قم بروم. حتی مادرم برایش شام هم آماده کرده بود اما سید علی چون می خواست به قم برود به مشهد نیامد و به من گفت به پدر و مادرم خبر بدهم که علی فعلا نمی تواند بیاید که ظاهرا او در جبهه مانده و به قم هم نرفته بود و دو روز بعد از آن به شهادت رسید.
شهادت 17 روز پس از قطعنامه
خاطرات وحیده خانم را گاهی از میان بغض هایش می شنوم. با گذشت 31 سال از شهادت سید علی، انگار رشته خواهر برادری میان آن ها محکم است، حتی محکم تر از آن سال های قبل از شهادت علی. وحیده خانم می گوید: روزی که امام قطعنامه 598 را پذیرفتند و خبر آن را از تلویزیون اعلام کردند، سیدعلی که پای تلویزیون نشسته بود وقتی این خبر را شنید، از جا کنده شد و فریاد زد: «مگه ما مردیم که امام جام زهر بنوشه؟!» دو روز بعد از آن بود که علی آقا برای آخرین نوبت به جبهه اعزام شد و 17 یا 18 روز بعد هم به شهادت رسید.
مادرمان که حدود سه سال قبل به رحمت خدا رفت، بسیار صبور بود و با همین صبرش نشان داد که با خدا معامله کرده است. رفتار او در صبوری و شکیبایی به نوعی الگوی پدرم که گاهی بی تابی می کرد هم شده بود. پس از شهادت آقا سیدعلی همیشه از مادرم می شنیدم که می گفت آن چه من در راه خدا داده ام برایش هیچ گلایه ای ندارم. ما وظیفه خودمان را در برابر حضرت حق انجام داده ایم...
برادرانه های صادق
آقا سیدصادق آل شهیدی متولد 1348 برادر کوچک تر سیدعلی که در چهره انگار شباهت زیادی به برادر دارد، می گوید: علی معاون گردان اخلاص لشکر 5 نصر بود که در حوزه اطلاعات عملیات فعالیت می کردند. ضمنا جمع بچه های انجمن اسلامی دبیرستانی که علی درآن درس می خواند که بعدها انجمن شهید حکمت و دبیرستان شهید حکمت نام گرفت، چند نفری بودند که همیشه و در اغلب عملیات ها در جبهه با هم بودند از جمله شهید حکمت، شهید حسین پور، شهید مهدوی، شهید هژبرالساداتی، شهید احدیان، شهید آل شهیدی و تعداد دیگری که اکنون هستند. بعدها در کتابی باعنوان «سرایش هجران» ماجرای حماسه این شهیدان روایت شد که خود حدیث مفصلی است.
اعزام 2 روز پس از قطعنامه
از آقاصادق درباره آخرین اعزام سیدعلی می پرسم و این که آیا پدر با جبهه رفتن علی پس از قطعنامه مخالفت نکرد؟ که می گوید: به هر حال چون جنگ در ظاهر تمام شده بود، آرامشی برای پدر ایجاد شده بود اما تحرکات عراق در جنوب و بعد هم حمله منافقین در مرصاد در غرب کشور هنوز بود و این گونه نبود که به اعزام نیرو نیاز نباشد. از سوی دیگر حال و هوای سیدعلی، حال و هوای ماندن نبود و انگار باید می رفت و اگرچه پس از قطعنامه بود اما او باید به گمشده اش می رسید و می دانم پدر هم به رفتن اش رضایت داشتند.
از آقا صادق می خواهم از حال و هوا و تعلق خاطرش به سید علی برایم بگوید. انگار این سوال او را به دنیایی می برد که روایت اش چندان هم آسان نیست. می خواهد رشته کلامش قطع نشود و بغض هایش را در جمع مان پنهان کند. او فقط دو سال با سیدعلی تفاوت سنی دارد.
کلی خاطره از برادر دارد: وقتی سر مزارش می روم با او کلی حرف می زنم. خیلی صمیمانه و راحت و وقتی برمی گردم سبک بال می شوم.
همین شش ماه قبل پس از درگذشت پدرم یکی از جاهایی که خیلی آرامش می گرفتم سر مزار علی بود و دردهای فراق پدر را با او در میان می گذاشتم... به هر حال من با شهادت علی درد تنهایی را خیلی زود احساس کردم. اگرچه پدر و مادر بودند و خیلی تلاش می کردند هجرت علی بر ما سخت نیاید.
طلبگی، دانشگاه و جبهه
خیلی منظم، دقیق و این که هر کاری باید در جای خودش انجام شود؛ صادق ادامه می دهد: برادرم علی آقا واقعا نمونه ای از یک جوان موفق بود. پس از دوره دبیرستان، در رشته فیزیک دانشگاه شهید بهشتی تهران با رتبه خیلی خوب قبول شد که همزمان هم به حوزه علمیه قم رفت و طلبگی را شروع کرد. ایامی که جبهه بود سه روز را در قم و بقیه هفته را در تهران و دانشگاه بود. طلبگی، دانشگاه و جبهه تمام زندگی او بود. البته سیدعلی پس از این که یک سال به دانشگاه رفت، مجدد در کنکور شرکت کرد و در رشته ادبیات همان دانشگاه قبول شد. به نوعی می خواست رشته دانشگاهی که می خواند انطباق بیشتری با دروس حوزوی داشته باشد.
خواهرانه های عطیه
عطیه خانم خواهر کوچک تر سیدعلی است. برادرش را «علی جان» یاد می کند. از او می خواهم از لحظه خبر و نحوه شهادت برایم بگوید: علی جان 14 مرداد به شهادت رسیده بود اما خبر شهادت را 22 مرداد و دو روز قبل از تشییع به ما دادند. مادر از همان حوالی شهادت به نوعی بی قرار شده بود اما دلیل اش را هیچ کدام از ما نمی دانستیم. روز بیست و دوم بود که آقای امیر خوراکیان همرزم علی جان به شوهرخواهرم ماجرای شهادت را خبر داده بودند و قرار بود ایشان به مادر خبر بدهند. همه ما از شرایطی که پیش آمده بود انگار متوجه شدیم اتفاقی افتاده است. شوهرخواهرم به بهانه زخمی شدن «علی جان» حرف هایی به مادرم گفتند اما گویی این اصل ماجرا نبود. وقتی آن جا درباره علی جان صحبت می کردند، فعل هایی که به کار می بردند همه معنای گذشته داشت و خاطرم هست آقاصادق آن جا به شوهرخواهرم گفت: چرا همش می گویید علی این طور بود علی آن طور بود؟ مگر علی دیگر نیست...؟!
تقریبا و شاید قطعا همه متوجه شده بودیم که علی جان شهید شده است. همان لحظات بود که برادرم آقا صادق با حالت سجده روی زمین افتاد و ضجه زد...
عطیه خانم نحوه شهادت «علی جان» را به نقل از آقای امیر خوراکیان که لحظه شهادت سیدعلی در کنارش بوده است، برایم تعریف می کند:
علی جان در سنگر بوده که دشمن منطقه را زیر آتش می گیرد، ظاهرا در نزدیکی سنگر برادرم روی یکی از سنگرها خمپاره ای فرود می آید که علی جان بیرون می آید تا از وضعیت همرزمانش مطلع شود که همان جا خمپاره ای دیگر فرود می آید و علی جان ترکش می خورد... وقتی پیکرش را آوردند من هم صورتش را دیدم مثل همیشه خیلی تمیز و مرتب بود منتها ترکش ها به قلب و قسمت های دیگر بدنش اصابت کرده بود...