غفوریان- یکی از عجیب ترین ماجراهای دوران هشت سال دفاع مقدس، روایت ها و خاطرات عملیات مرصاد است. عملیاتی که شش روز پس از پذیرش قطعنامه به وقوع می پیوندد و رزمندگان ما در مقابل همزبانان خود، البته در قامت نفاق و خیانت می ایستند. شاید برای اولین بار بوده که طی آن هشت سال، جبهه مقابل با زبان فارسی با رزمندگان ما سخن می گفته است.
	اگرچه طومار منافقین در مرصاد یا به قول باطل خودشان «فروغ جاویدان» در سه روز پیچیده می شود اما مرور جزئیات و روایت های عینی آن همچنان جزو شنیدنی ترین خاطرات دوران دفاع مقدس به شمار می آید که البته کمتر نیز به آن پرداخته شده است.این روزها که سی و یکمین سالگرد این عملیات پرافتخار را پشت سر می گذاریم، پای صحبت های یکی از رزمندگان خراسانی مرصاد نشستیم تا مشاهداتش از آن حماسه را برای مان روایت کند.
	«محمد بقایی فرد» بسیجی گردان الغدیر بیرجند در لشکر ویژه شهدا که تیربارچی این عملیات بوده، از 15ساعت مقاومت و حماسه در مرصاد می گوید.
	تازه امتحانات خرداد تمام شده بود
	خرداد67 بود و تازه امتحانات آخر سال تمام شده بود. آن موقع  تازه  دیپلم گرفته بودم. دقیقا یازدهم تیرماه بود که توفیق یافتم با لشکر ویژه شهدا که مختص خراسان بود، از بیرجند به جبهه اعزام شدم. لشکر ویژه شهدا در آن سال، در موقعیت پنج کیلومتری مهاباد مستقر بود. 15تیر بود که ما در گردان الغدیر لشکر به محل استقرار در مهاباد رسیدیم.آن موقع نمی دانستیم که عملیات مهمی با نام مرصاد در پیش است. اما در همان چند روز که در منطقه مستقر بودیم خبرهای چندان خوبی به ما نمی رسید. می گفتند آمریکایی ها در جنگ حمایت های شان را از عراق شفاف تر کرده اند و احتمالا اتفاقات جدیدی در پیش است.
	27تیر 67 و یک شوک
	روزها می گذشت و ما از پانزدهم که وارد منطقه شده بودیم، به نوعی در یک شرایط خاص قرار گرفته بودیم. همان طور که گفتم، هر روز هم اخبار متفاوتی از گوشه و کنار می رسید تا این که 27تیرماه یک اتفاق بزرگ و مهم رخ داد که هیچ یک از ما گمانش را نمی کردیم.
	تمام بلندگوهای پادگان محل استقرارمان متن پذیرش قطعنامه را پخش می کردند. حال و هوای عجیبی در میان رزمنده ها حاکم شده بود. نمی دانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت. انگار حالتی برزخی داشتیم، رزمنده ها همه درباره پذیرش قطعنامه و پایان جنگ صحبت می کردند اما تحلیل دقیق و درستی از شرایط نداشتیم. از آن جا که می دانستیم حضرت امام(ره) این تصمیم را گرفته اند، دلمان قرص بود و به آینده امیدوار بودیم. با اعلام قطعنامه، نیروها از حالت آماده باش در آمده بودند و شرایط شکل جنگی و دفاعی نداشت. انگار به شرایط جدیدی وارد شده بودیم. در عین حال، فرماندهان تصمیم گرفته بودند نیروها را در منطقه حفظ کنند تا اگر شرایط ناگهانی به وجود آمد، بتوانیم به موقع وارد  عمل شویم.
	...و 6 روز پس از قطعنامه
	چند روزی گذشت و ما در حال و هوای قطعنامه بودیم که دقیقا شش روز بعد از پذیرش قطعنامه، اتفاق عجیبی رخ داد؛ هنگام عصر بود که اعلام شد دشمن از مسیر سرپل ذهاب با هجوم زمینی وارد عمل شده و به طرف شهر «کرند» پیشروی کرده است. البته آن موقع اطلاعات ما به عنوان نیروهای مستقر در منطقه این قدر جزئی نبود که بدانیم دقیقا چه اتفاقی افتاده است.(در آن روزها که قطعنامه از سوی ایران پذیرفته شده بود، ارتش رژیم بعث در تکاپو بود تا در آخرین فرصت ها صحنه نبرد را به نفع خود تغییر دهد. پس از قطعنامه، ارتش صدام در اقدامی شتاب زده منطقه خوزستان را بار دیگر هدف هجوم گسترده قرار داد و قصد داشت خرمشهر را در معرض تهدید قرار دهد. در واقع، اغلب یگان های ما در جبهه جنوب مستقر بودند. منافقین از اوضاع داخلی ما سوءاستفاده کرده و از مسیر پاتاق تا «تنگه چهار زبر» پیشروی کردند. آن طور که بعدها مطرح شد، آن ها طرح عملیات خود را در زمان کمی آماده کرده بودند و در تاریخ 31مرداد، نیروهای خود را توجیه و آماده کرده و نام عملیات خود را «فروغ جاویدان» گذاشته بودند.)
	شوک دوم
	پس از مواجهه با خبر قطعنامه 598، با این حمله منافقین ما وارد شوک دوم شده بودیم. درباره چنین حمله ای هر چیزی به ذهن مان خطور می کرد جز این که این حمله توسط منافقین باشد. در چنین شرایطی طبیعی بود که ما به عنوان نیروهای عمل کننده وارد میدان عملیات مرصاد شویم. ما در گردان الغدیرحدود 300نفر بودیم که خیلی سریع به منطقه اعزام شدیم. ابتدا قرار بود انتقالمان با هلی بورد انجام شود اما نشد و ما به صورت زمینی به منطقه رسیدیم. این را هم بگویم که گردان امام  علی(ع) از دیگر گردان های لشکر ویژه شهدا زودتر از گردان ما به سمت منطقه حرکت کرده بودند. ما اوایل شب به کرمانشاه رسیدیم و در یک کارخانه که فکر می کنم نساجی بود، مستقر شدیم.
	آتش در تنگه مرصاد
	نیمه های شب بود که به سمت محور عملیات حرکت کردیم. محوری که برای گردان ما تعیین شده بود، در 100 کیلومتری باختران بود. آن جا که رسیدیم باید در تنگه ای که اکنون نامش تنگه مرصاد است، قرار می گرفتیم.
	هوا تاریک و ظلمات بود که وارد تنگه شدیم. چشم، چشم را نمی دید. ورود ما به تنگه در شرایطی اتفاق افتاد که نیروهای دشمن به داخل تنگه تیراندازی می کردند.
	کمین خورده بودیم
	ورود ما به تنگه همانا و کمین خوردنمان همانا. ما در تنگه کمین خورده بودیم و راهی جز مقاومت نداشتیم. البته تعداد ما حدود 300نفر بود و تقریبا زیاد بودیم. چند ساعتی با نیروهای منافقین که در جناحین ما بودند، درگیر بودیم. هر تیری که از سوی آن ها شلیک می شد، ما همان نقطه را زیر آتش مان می گرفتیم. تقریبا 3-4 ساعت گذشت که دیدیم از سوی آن ها تیری شلیک نمی شود.
	آن ها دست به هر حربه ای می زدند. برای این که فکر کنیم عراقی هستند و شاید با آن ها مدارا کنیم، به عربی صحبت می کردند. فریاد می زدند: «تعال تعال...» تاریکی مطلق بود و چیزی مشخص نبود تنها نقطه ضعف آن ها همین بود که با هر تیراندازی که می کردند ما می توانستیم همان نقطه را بزنیم.
	فریاد می زدند: کمک... کمک!
	بالاخره پس از 7-8 ساعت که هوا روشن شده بود و دیدیم هیچ حرکتی از سوی آن ها نمی شود، از کمین بیرون و به وسط دره آمدیم. آن ها ظاهرا مهمات شان تمام شده بود و شروع کردند به فریاد زدن و به زبان فارسی کمک خواستن؛ فریاد می زدند: کمک ... کمک!
	برای ما که تا آن موقع چنین صحنه ای را ندیده بودیم، خیلی عجیب و غریب بود. آن ها که تا چند ساعت قبل به عربی صحبت می کردند، حالا به نوعی می خواستند احساسات ما را برانگیزند و شروع کردند به فارسی صحبت کردن. واقعا صحنه عجیبی بود. صحنه نبرد ما با کسانی شده بود که همزبان مان بودند اما منافق و خائن به کشور خودشان. هیچ راهی نداشتیم و باید پاسخ شان را می دادیم.
	فرمانده گفت تیربارچی ها آماده شلیک
	وقتی صدای فریادشان بلند شد، فرمانده ما فریاد زد تیربارچی ها آماده شلیک. طبیعتا برای ما سخت بود اما آن ها نامردتر از این حرف ها بودند و ما باید به دستور فرمانده عمل می کردیم و پاسخ نفاق و خیانت به کشور را به آن ها میدادیم. ضمن این که اساسا به جماعت منافق هیچ گاه نمی توان اعتماد کرد و یک منافق برای رسیدن به هدفش از هیچ راهی فروگذار نخواهد بود. پس از دستور فرمانده، به اندازه خالی شدن یک خشاب، صداها از سوی آن ها قطع شد.حدود ساعت 7-8 صبح بود که ما از کمین خارج شدیم و به سمت جاده باختران – اسلام آباد حرکت کردیم. این را هم بگویم که وقتی از کمین بیرون آمدیم، متوجه شدیم تعداد نیروهای منافقین 10نفر بود که در موقعیت های مختلف سنگر گرفته بودند.جالب این جا بود که یکی از آن 10نفر خانمی با حجاب کامل، مقنعه بلند، دستکش و لباس های مناسب بود.به سمت جاده اصلی به راه افتادیم که می دیدیم نفربرها، تجهیزات و تانکرهای گازوئیل و بنزین منافقین در حال سوختن بود یا سوخته بودند. روی همه آن ها نوشته بودند: «ارتش آزادی بخش ملی ایران». طبیعتا چنین صحنه هایی برای ما بسیار عجیب بود، جنگ در این هشت سال همه با دشمن عراقی بود اما حالا دشمن مقابل مان کسانی بودند که خودشان را ارتش آزادی بخش ملی می نامیدند. برای ما که سن و سال کمتری داشتیم، عجیب تر بود. بالطبع ما خودمان را سربازان این سرزمین می دانستیم، پس این ها که بودند؟
	به هر روی، عملیات مرصاد در آن منطقه تمام و پرونده منافقین در آن جا، یعنی در 100 کیلومتری باختران بسته شده بود. اخباری که کم کم می رسید همه خوشحال کننده بود؛ رزمندگان ما تمام نقاط تصرف شده توسط منافقین شامل اسلام آباد، کرین غرب و... را آزاد و دست منافقین پلید را از خاک عزیزمان کوتاه کرده بودند. در واقع، عملیات مرصاد حدود سه روز طول کشید و به میزان عظمت و حماسه ای که رزمندگان اسلام در تاریخ به جا گذاشتند، لکه ننگی از نفاق و خیانت و پلیدی بر پیشانی کثیف منافقین و مسعود و مریم رجوی ها به یادگار ماند.
	منطقه پر از اجساد منافقین بود
	پس از پایان عملیات مرصاد، ما به مدت تقریبا دو هفته در منطقه در حالت آماده باش بودیم و در این مدت یکی از اقداماتمان پاک سازی سنگرها و محل های استقرار منافقین بود.صحنه های عجیبی آن جا می دیدیم. منطقه پر از اجساد منافقین بود که زیر آتش رزمندگان ما به درک واصل شده بودند. جمع آوری اجساد در حوزه وظایف یگان های دیگر بود که پس از شناسایی، جمع می شدند. البته پس از خروج از کمین به ما نیز اعلام شد که مشخصات منافقین را شامل اثر انگشت، نوشته و هر مشخصه ای که داشتند، ثبت و ضبط کنیم.از آن جا که ممکن بود میان اجساد کسانی هنوز زنده باشند، مجوز تیراندازی به اجساد را نیز داشتیم. آن ها واقعا قابل اعتماد نبودند. در واقع، منافق از همین روست که منافق شده است و به هیچ عنوان نمی توانستیم حتی در مقابل اجسادشان خطر کنیم.آن جا دو نفر از منافقین را هم به اسارت در آوردیم که پس از تخلیه اطلاعاتی با دستور فرمانده به هلاکت رسیدند. یکی از صحنه هایی که در خاطرم مانده، جسد خانمی بود که وقتی دیدمش هنوز در حال خونریزی بود. با گذشت همه این سال ها فامیل اش  را به یاد دارم که «نجاتی» بود. او فامیل اش را با برچسب روی قنداق اسلحه اش نوشته بود و یکی دیگر نیز که به خاطر دارم فامیل اش «آزاد» بود، حالا این که این اسامی واقعی یا مستعار بود، نمی دانم.
	ماجرای سنگرهای منافقین
	وقتی به داخل سنگرها و محل استقرارشان می رفتیم، آن جا عکس های زیادی از مسعود و مریم رجوی، تعداد زیادی قرص های سیانور و حتی قرص های ضدبارداری بود. یکی از مواد عجیبی که آن جا به چشمان خودمان دیدیم، دفترچه خاطرات یکی از سربازان خانم بود که مطالب تأسف برانگیزی در آن ثبت شده بود. شاید شما باور نکنید اما آن خانم منافق در خاطراتش ضمن حمد و ثنای خداوند، مسعود و مریم رجوی را مدح کرده  ونوشته بود: «من افتخار می کنم که در این مسیر در اختیار برادرانم در ارتش آزادی بخش قرار گرفتم و...!» او مطالبی نوشته بود که اگرچه برای او افتخار بود اما امروز به زبان آوردنش هم باعث شرم می شود. آن ها به معنای واقعی احمق بودند و چه نیکو فرموده اند حضرات ائمه معصومین(ع) که خداوند دشمنان ما را از احمق ها قرار داده است.