خدیجه علی نیا- ابراهیم، علیرضا! می دانید مادرتان در همه این سال ها هنوز برای تان بی تابی می کند؟ می دانید امروز وقتی به یاد شما می افتد هنوز بغض می کند؟ مادرتان سکینه بانو را چگونه آرام کنم؟ تحمل 39 سال فراق فرزند برای مادر سخت است، فراقی که فقط یک مادر آن را لمس می کند، الان که می خواهم بنویسم یاد بی تابی هایش کلماتم را از نفس انداخته است.
گوشه چارقد سفیدش را می گیرد، نزدیک صورتش می کند، اشک های جاری شده از چشمانش را از نگاه من و دخترش زهرا پنهان می کند. زهرا می گوید: امروز مادرم پس از مدت ها از بغض هایی که در دلش مانده رها شده...
من امروز خاطرات و حرف های مادر شهیدان ابراهیم و علیرضا رمضانی از شهدای بجنوردی دفاع مقدس را برای تان روایت می کنم.
مادر بی تاب با صدای گرفته می گوید: ابرا...هیم، علی.... رضا.
باید رضایت می دادم
ابراهیم، سحرگاه را یادت هست؟ تلاشت برای راضی کردنم نتیجه داد. ابراهیم، ثانیه ثانیه بودنت را مرور می کنم .هنوز جای دستانت را دور گردنم حس می کنم. گاهی بر جای خالی اش دست نوازش می کشم. پیشانی مادر خیس شده است و در حالی که هجوم اشک هایش امانش نمی دهد، می گوید: می دانی ابراهیم چگونه مرا راضی کرد؟ ابراهیم گفت: امام حسین(ع) برای چه رفت؟ من راه امام حسین(ع) را ادامه می دهم. او جمله ای گفت که من باید رضایت می دادم. وقتی ابراهیم نام امام حسین(ع) را بر زبانش جاری کرد، سکوت کردم، فقط نظاره گر شادی وصف ناپذیر ابراهیم قبل از اعزامش شدم. او غرق در شادی و من غرق در بغض...
ابراهیم در گوش مادرت چه گفتی؟ مادرت می گوید: گفته ای از زنان و دختران ایران که ناموس مان هستند باید دفاع کنیم. گفته بودی می خواهی از خاک میهن ات دفاع کنی. ابراهیم این مرد با غیرت، طاقت جسارت به دختران و زنان سرزمین اش را نداشت.
آشوب آن شب
سکینه ما را به 39سال قبل می برد، نفس اش به شماره افتاده، دست اش را آرام روی قلبش می گذارد، در حالی که خودش را آرام تکان می دهد می گوید: تیر به قلب ابراهیم ام خورده بود. من در خواب دیدم. هنوز هم آشوب خواب آن شب را در سفره چشمانش می توانی ببینی، پر از بی تابی. می گوید: بعد از دیدن آن خواب درد آور تا صبح آرام و قرار نداشتم، ابراهیم ام را در خواب دیده بودم. صبح همان روز برای رهایی از بی تابی از دخترم خواهش کردم به خیابان برویم.
در شهر خبری بود
من و دخترم زهرا وارد خیابان شدیم. حال و هوای شهر خاص بود، عده ای بسیجی شهر را آماده می کردند. گویا قرار بود شخص مهمی وارد شهر شود. همه در تدارک بودند. اعلامیه هایی بر در و دیوار شهر نصب می کردند، به دخترم گفتم مثل این که خبری است. نگاهی به اطراف کردو گفت، نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. من و دخترم نمی دانستیم شهر در تدارک تشییع پیکر شهید من است. قبل از رسیدن به خانه، دوپاسدار جلوی در ایستاده بودند، قبل از نزدیک شدن به آن ها رو به دخترم کردم و گفتم: ابراهیم شهید شده. زهرا بهت زده به چشمانم خیره شد و گفت: مادر چه می گویی؟ من و زهرا سکوت کردیم. سکینه ناگهان آرام می شود و می گوید: به آن دو پاسدار گفتم برای چه آمده اید؟ از ابراهیم نامه آورده اید؟ بدون این که اجازه بدهم سخنی بگویند،گفتم: می دانم پسرم شهید شده است. پسرم 21 ساله و دانشجو بود. از طرف بسیج در جنگ های نامنظم شهید چمران به عنوان معاون فرمانده حضور داشت...
ابراهیم در ششم بهمن 59 در سوسنگرد، در جنگ های چریکی نامنظم شهید چمران، آرپی جی زن بود. او بعد از چهار ماه و نیم حضور در منطقه با اصابت گلوله به قلب اش به شهادت رسید. به گفته دوستانش ابتدا تیر به پای ابراهیم اصابت کرده و او برای جلوگیری از خونریزی با چفیه اش پایش را می بندد، چفیه ای که هنگام تحویل پیکرش هنوز به پایش بسته بوده اما با تیری که قلب اش را هدف قرار می دهد به شهادت می رسد.او وصیت کرده بود خبر شهادتش را همزمان با روز تشییع اش به ما اعلام کنند، او نمی خواست ما ناراحت شویم. دقیقا طبق خواسته ابراهیم صبح خبر شهادتش را اعلام کردند و ظهر همان روز پیکرش در شهر تشییع شد و در گلزار شهدا آرام گرفت بدون این که اجازه بدهند من پیکر ابراهیم را ببینم.
از خدا پسر خواستم
بعد از شهادت پسرانم، بی تابی امانم را بریده بود. از خدا خواستم پسری به من عطا کند، دعاهایم بی پاسخ نماند و در سن 44 سالگی به لطف خداوند صاحب فرزند پسر شدم. برای او نام ابراهیم را انتخاب کردم. یعنی نام فرزند اولم را که شهید شده بود برای پسر تازه متولد شده ام انتخاب کردم تا همیشه به یاد ابراهیم شهیدم باشم. به یاد دارم زمانی که در بیمارستان بودم پرستاران می گفتند شهیدت زنده شده است. اشک هایی از سر شوق از چشمان مادر سرازیر می شود. او می گوید: معجزه ای به نام ابراهیم دارم. تمام خصوصیات اخلاقی ابراهیم شهیدم را ابراهیم تازه متولد شده دارد. او همان شهید است دو دست اش را به نشانه شکرگزاری بالا می برد و می افزاید: ابراهیم من هم اکنون 34 سال دارد.
مادر شهیدان آرام آرام صندوقچه دلش را باز می کند. او فرزند دیگرش را هم در راه دفاع از کشورداده است. برای مادر دلتنگی های علیرضا مشابه دلتنگی های ابراهیم است، می گوید: علیرضا در سن 15 سالگی عزم جبهه کرد. حدود یک ماه، فقط به دنبال راهی بود تا رضایت من را بگیرد. بعد از شهادت ابراهیم نمی خواستم او را از دست بدهم اما او بسیار پیگیر بود. ساعت ها و روزها همراه من می شد تا شاید بتواند رضایت من را بگیرد. بی تابی می کرد، دلش نمی خواست بماند فقط می خواست برود. از هر راهی وارد شد تا رضایت من را بگیرد، مخالفت من تاثیری نداشت. در حالی که بغض امانش نمی دهد، می افزاید: علیرضا، یک روز رو به من کرد و گفت: اسلحه برادرم روی زمین است، من باید بروم. به علیرضا گفتم، پسرم سن تو کم است چرا می خواهی بروی؟ گفت: من هم مثل علی اکبر(ع) و حضرت قاسم باید به میدان بروم. با گفتن این جمله رضایتم را گرفت. مادر همچنان با گریه و صدای بغض آلود این موضوع را برای من تعریف می کند. او می گوید: وقتی رضایت دادم از شدت خوشحالی مرا بوسید. به سرعت به دنبال کارهایش رفت تا دوره های آموزشی را ببیند. او باید می رفت تا روحش آرام بگیرد. من نتوانستم مانع اش شوم.
فرزندانم را ندیدم
علیرضا به عنوان نیروی بسیجی رفت و در سال 65 در شلمچه با اصابت خمپاره شهید شد. به گفته همرزمانش علیرضا ابتدا در عملیات شلمچه تیر می خورد و زخمی می شود، اما تانک های دشمن به او و همرزمانش رحم نمی کنند و تنها نیمی از پیکر علیرضا باقی می ماند. پیکر هر دو شهید را به من نشان ندادند، من نتوانستم با فرزندانم خداحافظی کنم. دلم هوای دیدن دو پسر شهیدم را دارد. دلم می خواهد در آغوش شان آرام بگیرم و صدای شان را بشنوم. خبر شهادت علیرضا را به پدرش اعلام کردند و او هم آرام آرام به ما گفت.
لقمه ات را زمین بگذار و برو
زهرا خانم، خواهر شهیدان بعد از پایان صحبت های مادرش خیلی کوتاه همکلامم می شود. به مادرش نیم نگاهی می کند و به آرامی می گوید: ابراهیم سه ماه در جبهه بود، دو هفته برای مرخصی آمده بود و بعد از آن شهید شد. او بارها به ما گفته بود شما فقط نامی از جنگ را می شنوید و همین. جنگ را درک نمی کنید، پدرم وقتی بی تابی های مادرم را می دید به ابراهیم می گفت، به جبهه نرو اما ابراهیم می گفت: اگر بدانید دشمنان چه بلایی سر زنان و دختران سرزمین مان می آورند می گویی لقمه ات را زمین بگذار و برو. به یاد دارم زمانی که ساک لباس های ابراهیم را برای رفتن به جبهه مرتب می کردم، بسته کپسولی دیدم و از او سوال کردم، این بسته چه نوع کپسولی است؟ ابراهیم توضیح داد برای جلوگیری از سه روز تشنگی و گرسنگی است؛ زیرا در برخی از عملیات ها مجبور بودند سه شبانه بدون آب و غذا بمانند.علیرضا، برادر کوچک ترم، بعد از شهادت ابراهیم حرف رفتن به جبهه را می زد. او 15 سال بیشتر نداشت اما عزم رفتن داشت. به یاد دارم زمانی که می خواست اعزام شود به مشهد آمده بود. خیلی تلاش کردم مانع رفتن اش شوم اما فایده ای نداشت. علیرضا بعد از دو هفته با اصابت خمپاره در بهمن 65 در شلمچه در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.