روایت های دلتنگی در اشک ها و لبخندهای پدر شهید محمود قیاسوندی
تعداد بازدید : 14
عروج با زمزمه زیارت عاشورا
خدیجه علی نیا- ناگهان صدای مهیب اصابت راکت دشمن کمی دورتر از سنگر به گوشمان رسید، بلافاصله دومین راکت در فاصله ای نزدیک تر به زمین فرودآمد، راکت سوم هم بی درنگ نزدیک سنگر اصابت کرد. گرد و خاک و دود و آتش، فضای اطراف سنگر را پوشانده بود، سکوت، چند ثانیه ای منطقه را فرا گرفته و همه جا در آتش، تاریکی و دود فرورفته بود. محمود بیرون از سنگر مشغول گوش کردن نوارکاست زیارت عاشورایی بود که از همرزمان داخل سنگرگرفته بود، آن ها او را با بیسیم برای خوردن صبحانه به داخل سنگر دعوت کرده بودند اما او فقط آمده بود تا نوارکاست زیارت عاشورا را از همسنگرانش بگیرد تا در روز عاشورا با ضبط صوت، زیارت عاشورا را گوش دهد. بعد از اصابت سومین راکت، همسنگر و فرمانده، شاهد جراحت های شدید سر پسرم در اثر برخورد ترکش ها بودند اما پسرم هنوز نفس می کشید. همسنگرانش تمام تلاش شان را برای رساندن محمود به پایگاه امدادی انجام دادند اما فایده ای نداشت و او همزمان با زمزمه زیارت عاشورا به آرزویش رسیده بود.
همچون مولایم اباعبدا...
همان گونه که در وصیت نامه اش نوشته بود: «روزی که وارد سپاه شدم، همان لحظه اول ترک سر کردم ،چون ابا عبدا... الحسین (ع) این راه را به ما آموخت و تمام برادران که در جبهه ایثار می کنند، تمام آن ها از امام حسین (ع) سرمشق گرفته اند و من تنها برای لبیک به امام خمینی (ره) و تنها برای پیروی از اسلام و قرآن در سراسر جهان پا به جبهه نهاده ام. حال، پدر و مادرم، می خواهم مرا حلال کنید». پدرشهید محمود قیاسوندی بعد از بازگو کردن خاطرات محمود از زبان همسنگرانش در روز شهادت پسرش، نفس عمیقی می کشد، کمی تندتر از قبل پلک می زند، آرام لبانش را گاز می گیرد، بغضش اجازه نمی دهد صدای رسا و لهجه شیرین همدانی اش واضح تر شنیده شود...
می گوید: «این ها بخشی از خاطراتی است که همسنگران محمود از زمان شهادتش برای من تعریف کرده اند.» بغض گلوی آقا غلام حسین قیاسوندی، پدر محمود را می فشارد، چند بار مکث می کند، جمله اش را نمی تواند کامل کند، ترجیح می دهد چند ثانیه سکوت کند، اشک امانش نمی دهد، می گوید دلم برای محمودم خیلی تنگ شده است...
صدایش می لرزد، باز هم ترجیح می دهد سکوت کند، عصایش را کناری می گذارد. من هم بی اختیار سکوت می کنم و پر ازبغض می شوم. فضا چند ثانیه ای در سکوت می ماند اما زمان برای مصاحبه زیاد نیست، پدر شهید زائر حرم آقاامام رضا(ع) است و باید به همدان برگردد. حضور او در مشهد، فرصت مغتنمی شد تا حاج آقا غلام حسین قیاسوندی 81 ساله پدر شهیدمحمود با لهجه شیرینش ما را با فرزندش محمود بیشتر آشنا کند. لابه لای آرامشی که دارد، اشک های دلتنگی اش دلم را پراز غم می کند.
خودت دادی، خودت هم گرفتی
پدر شهید از ماجراهای خودش و خانواده اش پس از شهادت محمود برایم نقل می کند و از بیتابی های آن موقع می گوید که یکی از آن ها جالب است.بعد از شهادت محمود در خانه بیتابی می کردیم اما بارها به خدا گفته ام که تو خودت دادی و خودت هم گرفتی. من هیچ گلایه ای ندارم. بعد از شهادت پسرم، همسرم مرا آرام می کرد و می گفت مگر امام حسین (ع) پدر و مادر نداشت؟ محمود راه حق را انتخاب کرده بود، پسر ما در راه خدا جهاد کرده است و ما به آن افتخار می کنیم.
این ها خیلی به درد من نمی خورد
او به خاطره ای دیگر که از محمود در ذهنش مانده است رجوع می کند و می گوید: هر وقت محمود از جبهه می آمد، خانه ما غرق در شادی می شد و لحظات خوبی را کنار هم سپری می کردیم، به یاد دارم پدر یکی از همرزمان پسرم، زمانی که محمود به مرخصی آمده بود، سراغم آمد و گفت: خبر داری محمود علاوه بر روزهایی که در خط مقدم شیفت است، در روزهای دیگر به دل جنگ و جاهای خطرناک می رود؟ ناگهان بغضش ترکید، گفتن این جملات برایش سخت بود اما تمایل داشت، ادامه دهد. پدر شهید می گوید: دنبال فرصتی بودم تا محمود را نصیحت کنم و بگویم فقط زمانی که نوبتش می شود، به خط مقدم برود و روزهای دیگر داوطلبانه به مناطق خطرناک جنگی نرود. سرانجام فرصت برای صحبت کردن با پسرم به دور از اعضای خانواده فراهم شد. رو به محمود کردم وگفتم: محمود پسرم، هر زمانی که نوبت تو نیست به خط مقدم و مناطق خطرناک جنگی نرو. او فقط سکوت کرد و هیچ پاسخی نداد. من هم گفتم محمود جان، برایت خودرو می خرم، مغازه می خرم، سرمایه می دهم و شرایط مناسبی برای ازدواجت فراهم می کنم، نرو. باز هم محمود سکوت کرد و فقط به صحبت هایم گوش داد. بعد از پایان حرف هایم، گفت: پدرم می دانی، تمام چیزهایی که می خواهی برای من آماده کنی خیلی به درد من نمی خورد. من راهی را که انتخاب کرده ام باید ادامه بدهم. من هیچ پاسخی نداشتم به او بدهم. پاسخ پسرم کوبنده و قانع کننده بود و فقط سکوت کردم.
پدر شهید می گوید: محمود زمانی که برای مرخصی به خانه آمده بود، گفت پدر فردا می خواهم برای دیدن امام خمینی به تهران بروم البته موتورم را هم با خودم می برم تا در تهران در راه بندان ها معطل نشوم. بعد از برگشت از تهران، چهره محمود غرق در شادی بود، از او پرسیدم چرا این قدر خوشحالی؟ محمود با خوشحالی زیاد گفت: خداراشکر امام را بالاخره دیدم و دیگر هیچ غصه ای ندارم...
فقط من بی خبر بودم
بغض باز هم گلویش را می فشارد، با صدایی لرزان می گوید: سال 65 روز عاشورا در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودم، حتی کنار دستی من خبر داشت محمود شهید شده است اما من از شهادت پسرم بی خبر بودم، حس عجیبی داشتم، بی اختیار نیرویی من را به سمت خانه هدایت کرد. اشک امانش نمی دهد، نمی تواند جمله اش را تکمیل کند ولی سعی دارد جمله اش را به پایان برساند. بی طاقتی امانم را بریده بود و به سمت خانه حرکت کردم. وارد خانه شدم، آن جا غوغایی بود... (بغض هایش اجازه نمی دهد حرفش را ادامه دهد)
چرا باید عکس شاه در کتاب ما باشد؟
محمود علاقه شدیدی به امام خمینی (ره) داشت، اجازه دهید خاطره ای از عکس امام خمینی (ره) بگویم. روزی پسرم از مدرسه به خانه آمد، دستانش به قدری درد می کرد که ناله اش را درآورده بود، با هرترفندی سعی کردیم با کمک مادرش از زیر زبانش حرف بکشیم و متوجه شویم در مدرسه چه اتفاقی برای محمود افتاده است. بعد از اصرارهای ما سکوتش را شکست و گفت: معلمش عکس امام خمینی (ره) را در کتابش دیده است. محمود عکس شاه را در کتابش با خودکار پاره کرده بود. وقتی معلمش این صحنه را دیده به محمود گفته بود چرا عکس شاه را پاره کردی؟ محمود هم فقط سکوت کرده بود. معلم به قدری با ترکه به دست محمود زده بود که انگشتان پسرم کبود شده بود. محمود علاقه شدیدی به امام خمینی (ره) داشت و پیرو واقعی ایشان بود. به ما گفت مگر امام خمینی (ره) از شاه بدش نمی آید؟ چرا باید عکس شاه در کتاب ما باشد؟
شهید محمود قیاسوندی متولد 1345 در همدان است. او از سال 59 تا 63 در پایگاه های مسجد موسی بن جعفر(ع) ، بسیج پشت سیلو و بسیج مهدیه فعالیت می کرد. او از سال 63 به عنوان بسیجی در تیپ انصارالحسین گردان 156 گروهان 3 مشغول و از 18/12/64 تا
14/01/ 65 به عنوان نیرو در جبهه مشغول خدمت بود. او به عنوان نیروی سپاهی رسمی در سمت دیده بان در ستاد توپخانه خاتم الانبیاء در جبهه های جنوب(فاو وجزیره مجنون) و بعد در لشکر انصارالحسین (ع)مشغول خدمت شد و سپس تیرماه 65 از منطقه 2 به تیپ 32 گردان 163 اعزام و سال 65 همزمان باروز عاشورا به درجه عظیم شهادت نایل شد.