با خاطرات همسر شهید سید محمد حسینی از شهدای سلطان آباد خوشاب
تعداد بازدید : 63
پسرم می خواست پیکر پدرش سرما نخورد!
علی اکبر ملکی- در یک عصر پاییزی مهمان همسر شهید سید محمد حسینی در سلطان آباد، مرکز شهرستان خوشاب می شوم. بانویی که شهیدان سید رضا حسینی، نجاری، عزتی، عربشاهی در دهه 50 در نوجوانی پای دار قالی بافی، شاگردش بودهاند.
نشستن پای دار قالی در این کارگاه و شناخت قبلی از حضور در مکتب خانه قرآن بهانهای میشود برای برقراری پیوند ازدواجش با یکی از جوانان در سن 16 سالگی، سنی که بسیاری نگران تامین معاش هستند، آن ها با توکل بر خدا همان طور که در قرآن فرموده؛ ما روزی رسان هستیم با مدد از او زندگیشان را آغاز کردند.حیات بیگم حسینی می گوید: سید محمد، جوان بسیار مهربان و آرامی بود. دلیل ازدواج زود هنگام ما در آن زمان بیماری مادرش و تک فرزند بودن محمد بود.
محمد با نذر مادر، سالم میماند
همسر شهید ادامه می دهد: مادر شهید حسینی بعد از فوت 12 فرزند در حالی که یک دختر خردسال در بغل داشت، محمد را باردار شد و نگرانی زیادی از فوت فرزندش داشت. در سفر یکی از نزدیکان به کربلا نذر کردند در صورتی که این فرزند به دنیا بیاید و سالم بماند 6 کیلوگرم مس برای آقا ببرند و نامش را محمد بگذارند. سرانجام فرزندشان سالم به دنیا میآید و نامش را مطابق نذری که کرده اند محمد میگذارند ولی به دلیل بسته بودن راه کربلا، نذر مادر ادا نمیشود و در زمان فوتش به عروسش وصیت میکند این نذر را ادا کند.او با اشاره به این که چند سال قبل با سفر به کربلا مبلغ 300 هزار تومان به میزان مبلغ مس ها و نذری که شده بود به بقعه متبرکه سید محمد در نزدیکی سامرا پرداخت کردم، افزود: زندگیام را با محمد بعد از چهار ماه دوران عقد آغاز کردم و فرزند اولم در آغوشم بود که محمد به سربازی رفت.دوران سربازی او بعد از آموزش در خاش در دادگستری زاهدان ادامه یافت و بعد چهار ماه مرخصی آمد، دورانی که خوشی و تلخیهای خاص خودش را داشت.
محمد بعد از 18 ماه خدمت، به درخواست خودش به منطقه عملیاتی و جنگی رفت و بعد از دو بار که به مرخصی آمد، زمانی به شهادت رسید که ما را نزد خواهرش در گرگان گذاشته بود و قرار بود بیاید تا باهم به سلطان آباد برگردیم.
انتخاب نام همسر برای فرزندم
همسر شهید اضافه می کند: چند ماه بعد از شهادت همسرم فرزند دومم به دنیا آمد که نامش را به دلیل علاقه زیادی که به همسرم داشتم محمد گذاشتم.
بعد از دوران شهادت همسرم تلخیهای زیادی دیدم، تحمل برخی تهمت ها سخت بود، این روزها گاهی اوقات به شهید گلایه میکنم. (در حالی که بغض کرده و اشک چشمانش جاری شده است) می گوید: فرزند اولم با مدرک دکترا و دو فرزند خردسال بیکار است برخی فکر میکنند خانواده شهدا تمام استخدامیها را از آن خودشان کردهاند و در رفاه و آسایش هستند.وی می گوید: دل پردردی دارم و دوست دارم در برنامه حالا خورشید صدا و سیما حاضر شوم و حرف هایم را بیان کنم، ولی حیف که پسرم به احترام شهیدمان راضی نیست خیلی از مطالب را بیان کنم.
چرا زیر سر پدرم بالش نگذاشتند
همسر شهید حسینی در بیان خاطرهای از حضور فرزند خردسالش در زمان تدفین پدرش، نقل می کند: وقتی پیکر مطهر شهید را به سلطانآباد خوشاب آوردند پس از تشییع برای تدفین به گلزار شهدا بردند.
پسر خردسالم سید جواد همه این اتفاقات را از نزدیک می دید و نمی دانم در دنیای کودکی خودش چگونه فکر می کرد. چند روز بعد از تشییع همسرم، پسرم گم شد و ساعت ها در نگرانی و سرگردانی بودم. (همسر شهید این خاطره را هم با بغض و اشک برایم تعریف می کند.)
در حالی که خیلی نگران و در کوچه و خیابان در جست و جوی او بودم ، یکی از همسایهها جلوی من را گرفت و گفت: نمی دانی پسرت در گلزار شهدا چه کرد که جگرم را آتش زد. گفتم مگر از جوادم خبر داری؟
آن همسایه گفت: پسر خردسالت بیل کوچکی برداشته بود و در قبرستان می خواست پدرش را از زیر خاک بیرون بیاورد. در همان حال ازسید جواد پرسیدم چرا این کار را انجام میدهی؟
گفت: «می روم پدرم را از زیر خاک دربیاورم تا زیر سرش بالش بگذارم، آخه مردم زیر سرش بالش نگذاشتند و رویش خاک ریختند...می روم پتو رویش بیندازم تا سرما نخورد...».همسر شهید در بخش پایانی صحبت ها و خاطراتش توصیه هایی هم دارد: «انسان باید دشمن شناس و آگاه به شرایط باشد.
گاهی می شنویم برخی افراد میگویند ای کاش ما زمان کربلا و حتی در دوران جنگ می بودیم تا جانمان را فدا میکردیم.
اما این افراد باید بدانند که این فدا کردن جان و مال در هر دوره ای وجود دارد منتها در هر زمانی اقتضای خود را دارد. اما آن چه امروز مشخص است، این است که همه ما برای پیشرفت کشور و رفع مشکلات تلاش کنیم و مطیع رهبرمان باشیم... .