پای دل گفته های همسر و مادر شهیدان باشتنی از شهدای سلطان آباد سبزوار
تعداد بازدید : 56
پیکرهمسرم که برگشت دخترم 9روزه بود
پسرم را از روی ساعت دستش شناختم
علی اکبرملکی- بعد از چند هفته تماس تلفنی پی در پی و هماهنگیهای مختلف در حالی که دلش راضی به مصاحبه نبود و میگفت همه چیز را فراموش کرده است؛ بالاخره موافقت اش را گرفتم تا حرف ها و دلتنگی هایش را بشنوم.همسر شهید رجبعلی باشتنی و مادر شهید علی اصغر باشتنی را می گویم؛ او که تمام این سال ها را با خاطرات همسر و فرزند شهیدش سپری کرده و حالا قرار است بخشی از این حرف ها و دل گفته ها را برای من بازگو کند.ابتدا می گفت خاطرات شهیدانش را فراموش کرده اما وقتی برگهای دفتر زندگی اش را برایش ورق میزدی همه آن گذشته ها را برایت با زبان شیرینش بیان میکرد. خاطراتی که همه آن بخش های مهمی از تاریخ شفاهی مقاومت و حماسه مردمان گوشه و کنار این سرزمین است. اجازه بدهید عنوان بخشی از حرف هایش را «رنج زمانه» بگذارم.او از من یک خواسته ساده درباره همسر شهیدش داشت که البته با وجود تلاش و پیگیری از مسئولان بنیاد شهید خوشاب و شهرداری سلطانآباد نتوانستم آن را برآورده کنم.او بعد از شهادت همسرش در اول نوروز سال 61 محل زندگی اش منطقه سلطانآباد در حوالی سبزوار را رها و با چهار فرزندش به شهر سبزوار مهاجرت می کند.
به دنبال گمشده
فرزندش علیاصغر که در 17 سالگی راه پدر را انتخاب کرده بود بعد از عملیات کربلای 5 در سال 65 هفت سال مادر را چشم انتظار خودش در نگرانی گذاشت، مادری که در چشمانش اشک بود و در قلبش دلهره ؛ مادری که تا چندین ماه نمیدانست آیا فرزندش شهید، مجروح، جانباز یا اسیر شده است.
خانم کلثوم بخشی، همسر شهید رجبعلی باشتنی می گوید:علیاصغر برای اولین بار از جبهه بازگشت، وقتی برای نوبت دوم خواست برود از من خداحافظی نکرد و از طریق عمویش پیام فرستاده بود که «به مادرم سلام برسانید و بگویید که شاید دیگر برنگردم.»
تا 7 سال مفقودالاثر بود
مادر شهید ادامه می دهد: او رفت و برنگشت و به همراه دوستان و آشنایان برای پیدا کردنش در مناطق جنگی و شهرهای مختلف در حالی که وضعیت او را نامشخص اعلام کرده بودند خیلی جست وجو کردیم، تمام جاهایی را که احتمال میدادیم آن جا حضور داشته باشد یا بتوانیم اثری از او پیدا کنیم، گشتیم. عکسهای زیادی به ما نشان دادند شاید از گمگشته خودمان نشانی پیدا کنیم. بعد از عملیات کربلای 5 شهدای زیادی را پشت سر هم میآوردند؛ یک بار از طرف بنیاد شهید اعلام کردند عکسهایی از شهدا به دستمان رسیده، برای بازدید و شناسایی اقدام کنیم.او با مرور آن خاطرات این طور می گوید: وقتی برای شناسایی فرزندم عکسها و جنازههای سوخته شهدا در بمباران بعثیها را می دیدم، حالم منقلب می شد و هرچه بیشتر می گشتیم انگار کمتر می یافتیم. علی اصغر من تا هفت سال مفقودالاثر بود. وقتی از مسئولان گلایه میکردم، تکلیفم را مشخص کنید و بیان میکردم اگر فرزندم شهید یا اسیر شده بگویید من همسر شهید هستم و توانش را دارم، مسئولان و آشنایان نزدیک و دور همیشه یک پاسخ میدادند که «مادر جان کسی فرزند شما را نمیشناسد.»
از لباس و ساعتش شناختم
او می گوید: بعد از حدود هفت سال دوری از فرزندم وقتی برای شناسایی او در بین اجساد شهدا رفتم تنها او را از روی لباسهایی که بر تن داشت و ساعتی که بر دستش بسته بود، شناختم.وقتی از او سوال میکنم چرا اجازه دادید بعد از شهادت همسرتان، پسر بزرگ خانواده به جبهه اعزام شود، پاسخ داد: به پسرم میگفتم مادر جان؛ بمان پدرت تکلیفش را به اسلام ادا کرده، میگفت؛ او در راه خدا به وظیفهاش عمل کرده من نیز به وظیفهای که دارم باید عمل کنم.
به او گفتم نرو
وقتی از فرزند شهیدش حرف میزند، قلبش به تپش می افتد و تند میزند از صدایش مشخص است که حالش دگرگون است.او خاطره جبهه رفتن همسرش را هم برایم نقل می کند: بار اولی که رجبعلی به جبهه اعزام شد سه ماه طول کشید. وقتی در اعزام دومش به رجبعلی گفتم من در سلطانآباد تنها هستم، بمان اوضاع بهتر شود و فرزندمان به دنیا بیاید و بعد جبهه برو، پاسخ داد؛خداوند توانا و قادر از شما همیشه مراقبت میکند و از تو هم می خواهم زینبگونه و با فداکاری و ایثار فرزندانم را تربیت کنی و اگر نخواستی فرزندانم را به برادرم بسپار تا آن ها را بزرگ کند، وقتی بزرگ شدند ببر پیش خودت و برایشان مادری کن. او سرانجام رفت وقتی پیکر همسر شهیدم را آوردند دخترم 9 روزه بود.
زیارت مزار همسرم از پشت دیوارهای بتنی
همسر شهید رجبعلی باشتنی با بیان این که بعد از شهادت پسرم اجازه ندادم او را در سلطانآباد تدفین کنند و در سبزوار در کنار شهدا به خاک سپردیم، افزود: هر وقت دلم تنگ میشود در کنار فرزندم در سبزوار حاضر میشوم ولی در سلطانآباد برای زیارت مزار همسر شهیدم مجبورم گاهی اوقات بعد از طی کردن مسیر 45 کیلومتری سبزوار تا سلطانآباد او را از پشت دیوارهای بتنی در حالی که بنای یادبودی برای شهدا ساختهایم و بر در آهنیاش قفل زدهاند، زیارت کنم.وی با بیان این که مگر بنای یادبود شهدا گنج هزار ساله دارد که بر در آن قفل میزنند و به جز پنج شنبه بعدازظهرها و در ایام خاصی از سال بقیه ایام بسته است؟ میافزاید: چند سال است که تلاش کردیم و درخواست دادیم یک کلید از این محل به ما بدهند تا بتوانم به راحتی در کنار همسر شهیدم حضور داشته باشم و از نزدیک او را زیارت کنم و برایش قرآن و فاتحه بخوانم، اما موفق نشدم و من همچنان از پشت دیوار بتنی با همسرم درددل می کنم.همسر شهید باشتنی راست میگفت چرا که تنهایی او را از نزدیک در این مکان دیده بودم و دو بار از من خواست پیگیر این موضوع باشم ولی پیگیری های من هم هیچ وقت به نتیجه نرسید و جز شرمندگی هیچ پاسخی برایش نداشتم.در همین زمینه رضامهری، رئیس بنیاد شهید خوشاب به ما می گوید: اگر همه خانواده شهدا رضایت بدهند درِ این مجموعه را باز میگذاریم تا همه به راحتی بتوانند در کنار عزیزانشان حضور داشته باشند. به دلیل وجود وسایلی که در این محل نگهداری می شود امکان دادن کلید وجود ندارد و باید از طریق شهرداری پیگیر موضوع باشند.مرتضی رهنمافر، شهردار سلطان آباد هم می گوید: امکان دادن کلید به این خانواده محترم وجود ندارد و ما یک نفر را تعیین کردیم هر زمان نیاز بود در کنار شهدا حضور داشته باشد از وی درخواست کنند در مجموعه را باز کند و بعد از رفتن شان ببندد.
وقتی سخنان مسئولان را برای مادر شهید بیان کردم، در جوابم گفت: من که نمیتوانم مدیون مردم شوم و برای حضور در کنار همسرم به دنبال مردم باشم و آن ها را سرپا نگه دارم تا با همسرم سخن بگویم و آن ها منتظر من باشند تا من بروم فاتحه بفرستم و تلاوت قرآن داشته باشم. مادر جان دیگر پیگیری نکن من گلایه ام را آن دنیا خواهم گفت...