کهنه سواران ارتش از روزهای دفاع میگویند
از هم رزمی با شهید صیاد شیرازی تا شکار هواپیماهای دشمن
مهدی عسکری- خروش انقلاب که آغاز شد، با انقلاب، مردم و امام همراه شدند. 19 بهمن سال 57 بود که همافران به محل استقرار امام خمینی(ره) در خیابان ایران آمدند و با بنیانگذار جمهوری اسلامی تجدید پیمان کردند. تا این جای کار ارتش امتحان خود را به خوبی پس داده بود، برای همین امام در ساختار ارتش تغییری ایجاد نکردند تا همین ارتش مردمی در شروع جنگ تحمیلی مانع از پیشروی دشمن و رسیدن به هدف فتح سه روزه کشور شود. حکایت 48 هزار شهید ارتش، حکایت دفاع از آرمانهای مردمی است که حتی یک وجب از خاک خود را به دشمنان ندادند و امروز نیز مردانه و با صلابت، پای آرمانهای حفاظت از مرزهای جغرافیایی و عقیدتی این نظام پرافتخار ایستاده اند. در روز ارتش، پای صحبتهای سه کهنه سوار ارتش جمهوری اسلامی نشستیم و با آنها به گفت وگو پرداختیم.
امداد غیبی نجاتمان داد
حال و هوای ارتش هنوز هم رهایش نکرده است، انگار بازنشستگی برایش معنایی ندارد. با گذشت 6 سال از اتمام دوران خدمت 30 ساله اش در ارتش، رشتههای الفتش با این نهاد مقدس نظامی همچنان محکم است. او 6 سال است کلیددار و خادم مسجد لشکر 77 است و هر روز مسجد را مهیای برگزاری نماز و مراسم مذهبی میکند. ستوان بازنشسته «رضا شجاعی» راننده تانک سالهای دفاع مقدس که تمام سالهای آن دوران را در جبهههای فکه، عین خوش، مهران، دهلران، سومار، میمک و گیلان غرب گذرانده است، کلید خاطرات را در ذهنش میچرخاند و میگوید: در لشکر 84 پیاده خرم آباد راننده تانک بودم. یادم میآید اول فروردین سال 61، با رمز یا فاطمة الزهرا(س) عملیات فتح المبین را آغاز کردیم و تنها یک ساعت بعد از عملیات بود که 50 قبضه توپ 130 دشمن را تصرف کردیم. معمولا یک ماه در منطقه عملیاتی بودیم و چند روز را در مرخصی میگذراندیم اما وقتی پای عملیات در میان بود حتی تا سه ماه مرخصیها لغو میشد و همه باید در جبهه میماندیم.از او میخواهم یکی از خاطرات به یاد ماندنی آن روزها را بازگو کند. اندکی تأمل میکند. لبخندی میزند و میگوید: آبان ماه سال 61 و ماه محرم بود. ساعت از 12 و نیم گذشته بود که عملیات محرم را آغاز کردیم. وارد منطقه «شرهانی» در خاک عراق شده بودیم و همان طور با سرعت در حال پیشروی بودیم. ساعت به 3 صبح رسیده بود که رژیم بعثی صدام از بمبهای شیمیایی استفاده کرد. فرماندهان سریع فرمان استفاده از ماسک شیمیایی را صادر کردند. چند نفر از بچهها به سرفه افتادند. اما در هوایی که اصلا مساعد بارندگی نبود، ناگهان باران شدیدی باریدن گرفت و آثار بمب شیمیایی را کاملا از بین برد.
در حالی که با یادآوری آنچه در جبهه بر او و همسنگرانش گذشته، به وجد آمده است ادامه میدهد: همه خوشحال و مطمئن بودیم این مسئله از امدادهای غیبی است. عراقیها تمام پلهای مهم ما را زده بودند. اما برای خودشان چند پل اضطراری ایجاد کردند. شدت بارندگی آن قدر زیاد بود که حتی پلهای آنها هم خراب و مانع از پیشروی آنها شد.
روزی که مهران و دهلران را گرفتیم
او به خاطره دیگری هم اشاره میکند و میگوید: یادش بخیر، در عملیات فتح المبین شهید «مسعود گلشنی» فرمانده گروهان تانک بود و 12 تانک را فرماندهی میکرد. شب قبل از عملیات همه را در سنگر جمع کرد. دعای توسل و زیارت عاشورا را خواندیم. حس و حالمان که عوض شد و آرامش گرفتیم، گفت بمانید حرف هایی برای گفتن دارم. فرمانده در حالی که به چشمانمان خیره شده بود قبل از هر صحبتی از همه ما حلالیت گرفت. این جملاتش خوب در ذهنم مانده است. میگفت «الکی شهید نشوید، بکشید، دفاع کنید و شهید شوید، باید این خاک را آزاد کنیم. ببینید عراقیها دارند آسوده بر آسفالتهای مهران و دهلران قدم میزنند. آنها نزدیک اندیمشک هستند. بچهها کاری بکنید. باید این زمین را پس بگیریم.»
ستوان شجاعی ادامه میدهد: با فرمان فرمانده مسعود به سمت پادگان عین خوش حرکت کردیم که در دست عراقیها بود. فقط در عرض یک ساعت 50 قبضه توپ 130 میلی متری دشمن را گرفتیم. خیلی لحظه غرورآفرینی بود وقتی وارد میدان اصلی شهر شدیم 150 عراقی با زیرپوش و شلوار نظامی دستها را بالا برده و در حالت تسلیم ایستاده بودند. ما که شهر را گرفتیم بچههای لشکر 21 حمزه آمدند و از اینکه توانسته بودیم 50 قبضه توپ دشمن را بگیریم کلی به وجد آمده بودند. هنوز ساعتی از حضورمان نگذشته بود که برادران سپاه با چند ماشین از راه رسیدند. داخل یکی از ماشینها همسر شهید چمران بود که برای بازدید از فتح شهر آمده بود.
شکارچی هواپیماهای دشمن
شکارچی هواپیماهای دشمن در دوران دفاع مقدس، حالا 10 سالی میشود که لباس رزمش را روی دیوار یادگاریهای دفاع مقدس نصب کرده و ذاکر اهل بیت (ع) است و در روضه هایش، دلهای عاشق را میهمان مرثیه و مولودی ائمه اطهار (ع) میکند. او که از 15 سالگی وارد ارتش شده است، با کوله باری از خاطرات شنیدنی مقابل ما مینشیند. حرف هایش آن قدر شنیدنی است که میزبانی ما داشت به میهمانی خاطرات دلنشین سرگرد «محمدرضا مرادی کارشک» تبدیل میشد، افسوس که عبور عقربههای ساعت مجبورمان کرد این رشته انس را زودتر کوتاه کنیم.
او میگوید: اول آبان 58 بود که وارد ارتش شدم و اول آبان 85 بازنشسته شدم. یادم میآید اولین گروهی بودیم که از مشهد راهی جبهه شدیم. 31 شهریور سال 59 بود و ساعتی قبل صدام دستور حمله ناجوانمردانهای را صادر کرده بود. سرهنگ «جوادی» که آن روزها فرمانده لشکر 77 پیروز خراسان بود، در راه آهن برای بدرقه ما آمده بود. از ما خواست دفاع از این آب و خاک را واجب ترین جهاد زندگی مان قرار دهیم. او میافزاید: با قطار راهی همدان شدیم و بلافاصله بعد از رسیدن به این شهر، ادوات نظامی را پیاده کردیم و راهی شهر کرمانشاه بودیم که آن روزها «باختران» نام داشت. من در رسته پدافند هوایی و بخش ضد هوایی بودم. به باختران که رسیدیم دور تا دور پالایشگاه باختران را به ضدهواییها مجهز کردیم. همین که کار تجهیز پالایشگاه تمام شد، غرش هواپیماهای عراقی نیز آغاز شد.
ما هم شروع کردیم به بستن آتش روی هواپیماهای دشمن. چند لحظه بعد چند هواپیمای عراقی را سرنگون کردیم. نمیدانید چه اشتیاقی در ما ایجاد شده بود.
او که در دوران خدمتش در سالهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی سرپل ذهاب، قصر شیرین، گیلان غرب و بسیاری دیگر از مناطق عملیاتی خدمت کرده است، ادامه میدهد: وقتی قرار بود حصر آبادان شکسته شود، کلام امام خمینی(ره) قوت قلبی بود برای ما، به گونهای که با کمترین شهید توانستیم حصر آبادان را بشکنیم.
اسیری با 8 زن و 46 فرزند!
او با بیان خاطرهای از عملیات فتح المبین میگوید: بعد از پیروزی در عملیات فتح المبین، با یکی از اسرای عراقی گپ میزدم. او که با تریلی ادوات و آذوقه برای عراقیها وارد خاک کشورمان میکرد، میگفت وقتی وارد خرمشهر شدم یک نوجوان 13، 14 ساله جلویم را گرفت و گفت از ماشین بیا پایین و به همین راحتی اسیر شدم. گمان میکردم فقط من اسیر شدم اما وقتی من را به محل نگهداری اسرا آوردند متوجه شدم 18 هزار نفر غیر از من اسیر شده اند که در میانشان پسرخاله، پسرعمو و بسیاری از اقوام دیگرم هم بودند. مرادی حرف هایش را با خنده ادامه میدهد و میگوید: جالب است که چند ماه بعد از اسارت، خانواده اش عکس گرفته و برایش فرستاده بودند. 8 همسر داشت و با بچه هایش 55 نفر میشدند. او در بصره کبابی داشت و از او به عنوان آشپز استفاده کردیم. خودش میگفت در همین ایام که من اسیر هستم 4 تا از بچه هایم به دنیا آمده اند و برای اولین بار است که عکسشان را میبینم. او میگوید: تا زمانی که این اسرا را تقسیم کردیم، یک هفته کارمان این شده بود که هر روز یک وانت نان و یک وانت خرما به محل نگهداری این 18 هزار نفر میرساندیم.
حمایت دهها هزار نفری از شهید صیاد شیرازی
سرگرد مرادی با یادی از خاطره شیرین دوبار دیدار با امام خمینی(ره) در قم و جماران، به خاطره سالها همرزمی با امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی اشاره میکند و میگوید: در سال 57 و در اوج مبارزات مردم، در پادگان اصفهان 80 نفر بودیم که با شهید صیاد شیرازی همراه بودیم. آن روزها 40 نفر از ما در زندان بودند. قرار بود 40 نفری را که در زندان بودند، بیندازند داخل گونی و در دریاچه نمک دفن کنند. از طرف دیگر تیمسار ناجی دستور داده بود وقتی سروان صیاد شیرازی وارد پادگان شد، او را با تیر بزنند. این بود که ما 40 نفر شروع کردیم به تظاهرات و بعضی از مسئولان پادگان گفتند حاضریم به شما پول بدهیم اما اینجا تظاهرات نکنید. این بود که با شعار «ما همه سرباز توییم خمینی»، از پادگان خارج شدیم. جالب بود که جمعیت ما رفته رفته زیادتر شد و تعداد بسیار زیادی از مردم هم به ما پیوستند، به حدی که شمار جمعیت تظاهرات کننده به دهها هزار نفر رسید. تعدادی از جمعیت هم به سمت منزل شهید صیاد حرکت کردند تا او را از ورود به پادگان منع کنند.او ادامه میدهد: از دفتر آیت ا... طاهری که بعدها به عنوان امام جمعه اصفهان انتخاب شد، تماس گرفتند و گفتند تیمسار ناجی «کت بسته» به دست نیروهای انقلابی افتاده است. تیمسار شعیبی را هم گرفته بودند و سرلشکر خسروآبادی را که قصد فرار با هلی کوپتر داشت هم پای پرواز دستگیر کردیم. بعد هم به مدت یک ماه در اطراف خانه آیت ا... طاهری نگهبانی دادیم تا ایادی رژیم آسیبی به ایشان نرسانند.سرگرد مرادی میگوید: آن زمان که در اصفهان خدمت میکردم اولین حکومت نظامی در این شهر برقرار شد و اولین شهری که حکومت نظامی در آن شکسته شد همین شهر بود، ضمن اینکه همین شهر اولین شهری بود که نظامیانش به دیدار امام(ره) رفتند. من بعد از انقلاب بود که برای خدمت به شهر خودم مشهد برگشتم.
دعا خواندیم و از میدان مین عبور کردیم
خاطرات ناب سرگرد مرادی تمام شدنی نیست، او با خود کوله باری از تجربه و خاطره به همراه دارد. میگوید: در شهر بستان بودیم و موعد عملیات رمضان بود. مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند هم برای بازدید از جبههها آمده بودند. در یکی از روزها من و چند نفر از همرزمان مجبور بودیم از میدان تیر عبور کنیم. نقشه مینها را هم نداشتیم. اما دعا خواندیم و وارد میدان مین شدیم. تمام میدان را با دعا عبور کردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. باورش مشکل بود که بتوانیم این گونه از مهلکه نجات پیدا کنیم. او میگوید: گاهی مجبور بودیم چند ماه در جبهه باشیم، به گونهای که پس از بازگشت از جبهه، پسر بزرگم و خواهر و برادرش، تا یکی دو روز با من غریبی میکردند!
فرمانده توپخانه مقتدر
تر و تمیز و شیک و اتو کشیده، درست مثل یک سرهنگ فرمانده رو به رویمان مینشیند. وقت شناس است و احترامش به ما کمتر از شیوه احترامهای نظامی نیست. سرهنگ «عباسعلی نام درست» بعد از گذراندن دوره 14 ماهه در دانشکده افسری، بلافاصله وارد لشکر 77 شد و در اولین عملیات، راهی منطقه هورالعظیم و عملیات بدر شد و یک سال بعد در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو حاضر شد و پس از آن در سلسله عملیات قادر در شمال غرب شرکت کرد. این فرمانده توپخانه که سابقه شرکت در عملیاتهای فراوانی را دارد، با 107 ماه خدمت که 45 ماه از این مدت در مناطق عملیاتی دفاع مقدس گذشت، در سال 92 به افتخار بازنشستگی نائل آمد و هم اکنون مدیریت مهمانسرای لشکر 77 را بر عهده دارد.دستمان را میگیرد و با خود به روزهای عملیات والفجر 8 میبرد. میگوید: 45 روز بود که مداوم با دشمن میجنگیدیم. بعد از تثبیت موقعیت، به فکر بچهها افتادیم. 45 روز بود که امکان استحمام نداشتیم. محل ما در خسروآباد در نزدیکی آبادان بود. برنامه ریزی کردیم که هر روز چند نفر از بچهها برای استحمام به شهر «چادگان» یا بندر ماهشهر بروند. غروب یکی از همین روزها بود که من هم با گروهی از حمام بر میگشتیم و با خودمان غذای شب را هم داخل کامیون آیفا حمل میکردیم. فاصله دشمن با ما کمتر از هزار و 500 متر بود؛ چیزی به اندازه عرض اروند رود. دیدهبان آنها ما را دید و دستور آتش داد در میان خمپارههای زیادی که به طرف ما میزدند، 2 گلوله به ماشین ما اصابت کرد اما خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل یک چاله آب که 70-80 سانت آب داخل خودش داشت. دور و بر این چاله کلی جعبه بود. برای این که ترکشها به سرمان اصابت نکند جعبهها را روی سر گرفتیم اما یکی از رزمندگان گردان 326 تربت حیدریه که در نزدیکی ما بود به طرف ما آمد و ما را از این کار منع کرد و گفت داخل این جعبهها خرج مهمات توپ 155 گذاشته ایم. خدا را شکر با اینکه 15 دقیقه زیرآتش بسیار شدید قرار داشتیم اما یک قطره خون هم از دماغ کسی نیامد. سرهنگ حرف هایش را این گونه تمام میکند: خانواده ارتشیها بسیار انسانهای با گذشتی هستند. سالها دوری از همسران شان چیز کمی نیست، همسران ما بسیار انسانهای فداکار و کم توقعی هستند.