مهدی عسکری-همه چیز از عهدی شروع شد که جوانی معتاد در شبی تیره و تار، برای بازگشتن با خدا بست و حالا خودش دستگیر معتادان و کارتن خواب ها شده است. در یکی از همین کوچه پس کوچه های بولوار شاهنامه، شاید در مسافتی کمتر از یکی دو کیلومتر مانده به آرامگاه حکیم توس، محفل آنها که روزی روزگاری تکبرشان سر به آسمان گذاشته بود و امروز غرور زمینی شان را شکسته اند، دیدنی است. همان ها که دور همی این روزهای شان حال و هوای امیدواری دارد.
او که خودش روزگاری استاد قابلی در معرق کاری و خطاطی بود، می گوید: آن قدر خراب شده بودم که همه چیزم را از دست دادم. یک شب خانه این دوست بودم و شب بعد یکی دیگر از فامیل با منت جایی برای خوابیدن به من می داد. مدتی هم در حیاط ویلای یکی از دوستانم بودم و... خلاصه به آخر خط رسیده بودم. خیلی سخت بود ببینم زن و فرزندم ترکم کرده اند. با خدا راز و نیاز می کردم و می گفتم خدایا اگر روزی روزگاری قسمت به پاکی و بازگشت شد، سقفی می سازم برای همین کارتن خواب ها و پناهشان می دهم.مصطفی آهی بلند می کشد و ادامه می دهد: دفعه آخر، دیگر مرگ را انتخاب کرده بودم و دوست داشتم بمیرم. شب سردی بود و در منطقه حصارک کرج در نزدیکی یک کوه، لاستیک ماشین آتش زده بودم تا گرم شوم. کنار آتش خوابیده بودم. آتش خاموش شده بود نزدیک بود از سرما یخ بزنم که چند نفر پیدایم کردند و به یک کمپ تحویل دادند. سه ماه طول کشید تا حواسم برگشت، طول کشید تا ناخن هایم دوباره حس پیدا کرد و از آن روز تا به حال 5 سال است که پاکم و خانواده ام هم بخشی از هزینه های این آسایشگاه را تأمین می کنند. حتی برادرم بعضی از کارتن خواب ها را به اینجا می آورد.
70 نفر مهمان کمپ ترک اعتیاد
یک حوض بزرگ، یک ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته دو طبقه و حیاط نه چندان بزرگ که با در کوچکی به ساختمان دیگری وصل است، در آن طرف دیوار هم خوابگاه، کارگاه ساخت مجسمه و کمربندهای نخی قرار دارد. بچه های سرای نجات یافتگان مولا علی (ع)قاب عکس هم می سازند. تفاوت هایی به قدر فاصله زمین تا آسمان میان کمپی که مصطفی ایجاد کرده است با برخی کمپ های دیگر وجود دارد. اینجا برای آمدن و رفتن چفت و بستی وجود ندارد و از این 70 نفر مهمان، هر کس که خواسته آمده و هر کدام که به پاکی رسیده اند راه زندگی را گرفته و به دنبال سرنوشت شان رفته اند. حتی هستند چند نفری که هیچ کس و کاری ندارند و پناه روزها و شب هایشان همین جاست.مصطفی می گوید: خیلی از بچه هایی که به اینجا آوردیم کارتن خواب بودند و ضایعات جمع آوری می کردند، بنابراین از روزی که آمده اند هیچ درآمدی ندارند. بچه های اینجا تشنه محبت هستند. اینجا افراد مختلفی زندگی می کنند. یکی بدنش کاملا لمس است و دیگری به دلیل عوارض اعتیاد نابینا شده است. خیلی از کارتن خواب ها اعتیاد دارند. همین حالا هم جای کارتن خواب ها را می دانیم و برایشان غذا می بریم اما نه برای سیر کردن شکمشان بلکه می خواهیم در آنها نفوذ داشته باشیم و برای پاک بودنشان تلاش کنیم. با این حال هیچ حامی مالی نداریم و بخشی از هزینه های اینجا را خانواده ام می دهند و بخشی را هم از مغازه کوچک قهوه فروشی ام تأمین می کنم. چند خیّر هم هستند که گاهی به ما سر می زنند و مقداری مایحتاج اینجا را تأمین می کنند. اما به طور متوسط انبارمان خالی است و غذای هر روز را همان روز تأمین می کنیم.او لبخندی از روی رضایت می زند و ادامه می دهد: خیلی ها پاک شده اند و حالا به مسیر زندگی برگشته اند و از ما جدا شده اند.برای ادامه گپ و گفت، قدم زنان به سمت ساختمان می رویم. احسان که سال ها مصرف مواد هوش و حواسش را کاملا از او گرفته، در روزهای دور از افیون دیگر توانی برای پاسخ گویی ندارد و آرام روی صندلی نشسته است.روی در و دیوار شعارهایی با مضمون امیدواری برای بازگشت نوشته شده است.
23 سال ترک و مصرف مداوم
جواد که خودش یک سال قبل روزگار بسیار وخیمی داشت، ماه ها از پا گرفتنش می گذرد و حالا در نبود مصطفی امور آسایشگاه را اداره می کند. داستان زندگی او هم شنیدن دارد. خودش می گوید: 43 سال دارم و 23 سال بود که مواد مصرف می کردم. تمام مدت 23 سال را هم ترک می کردم و دوباره روز از نو روزی از نو...
او که حالا حسابی آب افتاده زیر پوستش، می خندد و ادامه می دهد: شغل های زیادی را به دلیل اعتیاد از دست دادم. اولش که نظامی بودم و درجه ستوان سومی داشتم. بعد هم اخراج شدم و وارد بازار گوشت و ساندویچ شدم. آنجا هم کلاهم را برداشتند و در بازار کفش هم خیلی دوام نیاوردم. دست آخر هم تراشکار ماهری شدم. تا قبل از آنکه کریستال مصرف کنم حال و روزم بهتر بود اما وقتی کریستالی شدم، حتی قدرت راه رفتن هم از من سلب شد. شاید باور نکنید، ازموقعی که کریستالی شدم تا وقتی که کارتن خواب شدم فقط 6 ماه طول کشید. کارم در شهرک صنعتی بود و ماشینم شده بود محل مصرف موادم.
حالا به قسمت تلخ تر ماجرا می رسد و می گوید: ماشینم را دزد برد و اوراقش کرد. کارم شده بود مصرف مواد زیر درختان کاج یکی از پارک ها که بعد از مدتی داخل همان پارک هم راهم ندادند.
از او درباره بازگشتش به خانواده سوال می کنم. چهره اش بیشتر در هم فرو می رود و می گوید: خانواده ام دیگر باورم نمی کنند و می گویند تو بارها ترک و دوباره شروع کرده ای، نمی توانیم دیگر زندگی مان را برای تو از بین ببریم؛ اما واقعا این بار بیشتر از یک سال است که ترک کرده ام.جواد بحث را عوض می کند و می گوید: اینجا چند نفر داریم که تعمیرکارهای خوبی هستند فقط حالا که ترک کرده اند باید از آنها حمایت شود. آنهایی هم که می روند باید مورد حمایت قرار بگیرند والا وقتی که بیرون بروند ممکن است دوباره آلوده شوند.او ادامه می دهد: اینجا هر شب جلسه داریم و شرایطمان را مرور می کنیم تا یادمان نرود در گذشته چه بوده ایم و حالا چه هستیم و اگر مراقب نباشیم ممکن است دوباره آلوده شویم. بعضی از بچه ها که ترک کرده اند و گاهی به ما سر می زنند آنقدر از نظر معنوی رشد کرده اند که گذشته شان اصلا قابل باور نیست.
پا و صورتی که از دستم رفت...
آثار سوختگی فراوانی روی صورتش مانده. روی صندلی نشسته و در حالی که مشغول پوست کندن سیب زمینی برای تهیه ناهار ظهر است، با او همکلام می شوم. خسرو از روزهای تلخ گذشته اش می گوید: در کال اسماعیل آباد آخرین روزهای زندگی ام را می گذراندم. 8 سال اعتیاد داشتم و همه چیزم را از دست دادم؛ خانواده، صورت، پاهایم...
از علت سوختگی صورتش سوال می کنم که می گوید: «اور دوز» کرده بودم و حالم دست خودم نبود که با صورت افتادم روی آتش. پاهایم هم به دلیل تزریق زیاد عصب نداشت. سه ماه است که اینجا هستم و تازه دو هفته است که می توانم روی صندلی بنشینم اما پاهایم هنوز حس ندارد. آن قدر وضعیتم وخیم بود که حتی کمپ ها هم من را نمی پذیرفتند. اول با سیگار شروع شد و بعد رفته رفته بیشتر شد.گوشه خیابان آن قدر وضعم خراب شد که من را بردند و گوشه ای انداختند تا بمیرم اما آقا مصطفی آمد و دستم را گرفت. کسی نبود که خرج عملم را بدهد و با بدبختی جورش کرد. تا حالا 13 عمل جراحی انجام داده ام.از شغل و پیشه اش سوال می کنم که می گوید: در کارگاه مجسمه سازی کار می کردم. سنگ کار و آجر کار ماهری هم بودم.از ساختمان بیرون می آییم. بوی نان تازه در صحن حیاط پیچیده. محمدرضا مشغول پخت نان است. او هم 7 سال درگیر اعتیاد بود حالا عرق می ریزد و نان گرم به دوستانش می دهد.
جواد در میانه حرف ما خبر امیدوار کننده ای می دهد. او به علیرضا اشاره می کند و می گوید: علیرضا کاردانی بهیاری دارد. بعد از ترک، حالا در یک خانه سالمندان کار پیدا کرده. عدم سوء پیشینه اش را هم گرفته و دارد آنجا کار می کند. با این حال هنوز بچه های اینجا را دوست دارد و شب ها می آید همین جا.
فردی که رتبه دو رقمی کنکور کارشناسی ارشد داشته است
قد و بالای رعنایش تازه از بند اعتیاد رها شده. باورش سخت است که دارنده رتبه دو رقمی کارشناسی ارشد و بورسیه یکی از وزارت خانه ها که روزی از میان 936 منتخب، در میان 23 نفر پایانی بود، به این حال و روز افتاده باشد. کسی که دوره تکاوری و فنی و هوایی را هم با موفقیت تمام کرده بود.
حکایت ناصر با بقیه فرق می کند. وی می گوید: یک تصادف کار من را به اینجا کشاند. 9 ماه در کما بودم. بعد از آن یک سال و سه ماه فلج بودم و قدرت تکلم نداشتم. 5 سال هم در بیمارستان ابن سینا بستری بودم. روزی که ترخیصم کردند التماس می کردم که نگهم دارند. روزی 10 تا 12 آمپول متادون و دیازپام و قرصهای مختلف مصرف می کردم. وقتی بیرون آمدم اعتیادم بیشتر شده بود. پدر و مادرم هر دو در تربت جام فوت کرده بودند و خانواده ای نداشتم. از همان روز به مدت 10 سال معتاد به مواد صنعتی و سنتی بودم و بعد آقا مصطفی لطف کرد و من را اینجا پذیرفت. شاید مقصر اصلی خودم هستم که اکنون اینجایم؛ حالا این شرایط را پذیرفته ام و تلاش می کنم دوباره...
قهرمانی که خاک اعتیاد شد
در حال در آوردن جاسوئیچی ها از قالب است. عضو سابق و با استعداد تیم ملی که قهرمان المپیک را هم خاک کرد، چند قهرمان ملی را هم به زانو درآورد، با وجود اینکه چند سالی درگیر اعتیاد بوده اما هنوز هم جثه اش یادآور روزهای ورزش و قهرمانی است.محمد می گوید: با ... در یک رده ملی جودو کار می کردیم. مدتی هم عضو تیم ملی بودم و در مسابقات ارتش های جهان هم دارای رتبه هستم.ماجرای اعتیادش نصفش عشق بود و نصفش رفیق ناباب. می گوید:به عشق رسیدم اما بعد از ازدواج معتاد شدم. اول تریاک بود و بعد هروئین هم اضافه شد. همانطور که جاسوئیچی ها را مرتب میکند، درباره مدرک تحصیلیاش می پرسم که میگوید:لیسانس عمرانم... . محمد الان 6 ماه است که پاک است. اول تریاک می کشید و بعد هم هروئین.از یکی از مجموعه های تجاری بزرگ مشهد نام می برد و می گوید: مهندس اجرا بودم و مهندس ناظر مجتمع تجاری... . سفت کاری آنجا با من بود. همانجا دچار لغزش شدم. پاک شدم اما دوباره به سراشیبی سقوط افتادم.
اما این بار با دفعه قبل فرق می کند و دیگر دور و بر مواد نمی روم. آفتاب به انتهای آسمان رسیده است. بچه های کارگاه مجسمه سازی، قاب سازی و کمربند سازی آمده اند به اتفاق هم قاب خاطره ای ثبت کنیم. عکاس شاتر می زند و من از این مجموعه که مردانش دوباره دست به زانوی خود گرفته اند، جدا می شوم.