پای صحبت های جانباز و پدر شهید احمد تجعفری
تعداد بازدید : 37
به اوگفتم پیکر فرزند م سر ندارد، دست وپا هم ندارد
مهدی عسکری - «میگفت جنازه هر شهید را باید به چند نفر از اعضای خانوادهاش تحویل بدهیم. راست هم میگفت. ممکن بود با دیدن پیکر شهید، اتفاق بدی برای پدر یا مادرش بیفتد. برای همین حضور همراهی ها برای تحویل جنازه لازم بود. آرامشی که در چهرهام بود باعث تعجبش شده بود. میگفت شما واقعا پدر شهید هستید؟ وقتی مدارک شناسایی را نشانش دادم و مطمئن شد، این بار گفت پدر جان باید همراهی داشته باشی تا پیکر پسرت را تحویلت بدهم. گفتم حالم خیلی خوب است. مطمئن باش اتفاقی برایم نمیافتد. میدانست به احمد چه گذشته و اصرارهای من برای تحویل گرفتن جنازه بیفایده بود. به ناچار گفتم: ببین پسرم، جنازه فرزند من سر ندارد، دو دست و دو پا هم ندارد. یک قرآن داخل جیبش دارد و یک 200 تومانی هم داخل آن قرآن است که ترکشها سوراخش کرده است. تعجبش بیشتر شده بود. گفت پدر جان شما با پسرت جبهه بودی؟ گفتم: نه اما همه چیز را میدانم. این بار اصرارهای او برای فهمیدن ماجرا بیفایده بود. در تابوت را که برداشتم جنازه احمد سر داشت. از دو دست و دو پا هم خبری نبود. قرآن و 200 تومانی را از جیبش درآوردم و بوسیدم. بعد هم سجده شکر به جا آوردم و خواندم «ربنا افرغ علینا صبرا»این بار خبری از تعجب نبود و جوان بسیجی با چشمانی حیرت زده به من نگاه میکرد.»
عصر یکی از روزهای آغازین بهار میهمان خانه اش می شویم. حاج آقا علی اصغر تجعفری پدر شهید احمد تجعفری همانند حرف های شیرین و شنیدنی اش میزبان صمیمی ما بود تا از روزهایی بگوید که احمد را بدون وداع آخر راهی جبهه کرد، روزهایی که ماجرای شهادتش را می دانست و خلاصه از روزهایی که تصمیم گرفت شهدا را به نام و یاد و تصویر، ثبت و ضبط کند...
فصل اول، احمد که آمد
میگوید: سال 47 با همسرم ازدواج کرده بودم و تا مدتی خداوند به ما اولادی نداده بود و چون تعدادی از اقوام مخالف ازدواج من و همسرم بودند ما را سرزنش میکردند و میگفتند ما که گفتیم بهتر است با این خانواده ازدواج نکنی.
چند ماه تا آغاز سال 50 مانده بود. ما از روستای محل زندگیمان ازغد به مشهد آمده و در محله سمزقند ساکن شده بودیم. یک شب روی منبر بودم که یک آقای روحانی داشت روضه میخواند. من هم که خیلی دلم شکسته بود به سجده رفتم و گفتم خدایا هر تعداد فرزندی که به من عطا کنی نذر اسلام هستند. خوشبختانه بعد از مدتی همسرم باردار شد اما مثل امروز برای اطلاع از جنسیت اقدام نمیکردیم. سرانجام آن روز مهم فرارسید، روز تولد حضرت محمد(ص) بود که فرزندم به دنیا آمد، پسر بود و من نامش را احمد گذاشتم.
تسلیم ارادهاش شدم
سال 65 بود و من فرمانده حوزه مقاومت بسیج شهرتوس در نزدیکی آرامگاه فردوسی بودم. با هزار مشقت فرماندهان را راضی کرده بودم تا باوجود مشغله بسیاری که درحوزه مقاومت داشتم اجازه جبهه رفتن من را صادر کنند. یکی از همین دفعاتی که از جبهه برگشتم همسرم گفت از روزی که شما رفتهای احمد دایم به دنبال فرمهای جبهه است. گفتم پسرم تا من جبهه هستم نیازی به رفتن تو نیست اما احمد میان حرفهایم دوید و گفت: بابا جان شما وظیفه خودت را انجام میدهی و من هم وظیفه خودم را دارم. من از لحاظ شرعی به سن تکلیف رسیده ام و وظیفه ام اجازه نمی دهد بگذارم کشور و ملت و رهبرم در خطر باشد و من این جا باشم. گفتم: پدرجان همه که نباید به جبهه بروند. باید عده ای درس بخوانند. کشور ما نیاز به متخصص دارد و دکتر و ...
او ادامه میدهد: بحث کردن با احمد فایدهای نداشت. او حتی کپی شناسنامهاش را هم برای رفتن دستکاری کرده بود. از کارش خندهام گرفته بود. گفتم پسرم این کار از نظر قانونی جرم است. اما او مصممتر از قبل گفت به هر شکلی که شده باید به جبهه بروم. فکرم در موقع درس به یاد شهدا و اسرا و مجروحان است و نمی توانم درس بخوانم. این بود که گفتم اگر نگذارم چه کار می کنی. احمد سرش را بالا آورد و دیدم اشک در گوشه های چشمش حلقه زده است. گفت: بابا جان چون پدرم هستید و احترامتان واجب است می گویم امضا کنید والا شما هم امضا نکنید من می روم.
(به قدر چند ثانیه بین ما سکوت حکم فرما میشود انگار یادآوری آنچه گذشته کمی متأثرش کرده) میگوید: بالاخره تسلیم ارادهاش شدم و گفتم یک خودکار قرمز بیاور تا امضا کنم. گفت: چرا خودکار قرمز و گفتم: یقین دارم تو شهید می شوی. احمد هم خندید، دست هایش را به آسمان برد و گفت انشاء ا... و بعد هم برای آموزش به «مزداوند» رفت. میدانستم در آموزشی خیلی سخت میگیرند تا داوطلبان اعزام در جنگ کم نیاورند. از آموزشی که آمد خرداد سال 66 وماه رمضان بود. گفتم آموزشی چطور بود، گفت خیلی سخت می گرفتند اما خیلی خوب بود.
لباسهایش را نپوشید
خاطرات پدر از پسر به روز اعزام رسیده است. میگوید: روز قبل از اعزام فراخوان دادند برای لباس و چکمه. احمد قد بلندی داشت اما لباسی که داده بودند توی تنش زار میزد. خودم یک دست لباس کره ای نو داشتم که از سپاه به من داده بودند اما برایم کوچک بود. لباسها را دادم و پوشید. اندازه تنش بود. مطمئن بودم احمد شهید میشود برای همین یک کمربند خوش رنگ هم داشتم که دادم بپوشد تا نشانی تنش باشد. همه چیزش کامل شده بود. در حیاط راه میرفت و خوشحال بود. گفتم حالا به درد جبهه میخوری. ساعت 9 یا 10 صبح بود که رفتم پادگان نخریسی اما دیدم همان لباسهایی را که دادهاند پوشیده. کمی دلخور شده بودم. گفتم: چرا لباسهایی را که داده بودم نپوشیدی؟ گفت: من با این کار جلوی دو گناه را گرفتم. اکثر این بچه ها شما را می شناسند. اگر این لباس ها را میپوشیدم ممکن بود فکر کنند فلانی چون پدرش در سپاه است لباس های زیبایی به او داده اند و به سپاه بدبین می شدند، ضمن این که امکان غیبت کردن هم بود. اما مطمئن باش لباس ها را بعدها می پوشم.
رفت و ندیدمش...
پدر میگوید: ساعت 12 با پای پیاده از پادگان نخریسی به سمت حرم راه افتادند و از حرم هم پیاده به سمت راه آهن رفتند. در مسیر راه گمش کرده بودم و هر چه میگشتم نمیدیدمش. حتی هنگام سوار شدن به قطار هر چقدر دنبالش گشتم اثری از احمد نبود. قطار سوت کشید و رفت و من برای آخرین بار ندیدمش. چند روز بعد از کردستان نامه داد در نامهاش از من حلالیت گرفت. نوشته بود روز خداحافظی عمدا از جلوی چشم شما مخفی شدم تا مبادا نگاههای آخر پدر و پسری من را از هدف اصلیام باز دارد.
پدر حرفهایش را از اولین خواب شهادت احمد این گونه تعریف میکند: شب دهم تیر وقتی خوابیدم در خواب دیدم پستچی آمده و یک بسته که شبیه کیسه بزرگی است را در خواب به من داده است. در خواب وقتی کیسه را باز کردم دیدم اعضای بدن احمد است. همان جا وقتی از خواب بیدار شدم گفتم «انالله و اناالیه راجعون». مطمئن بودم شهید شده است. اما ماجرا را به کسی نگفتم تا اگر انتقال جنازهای دیر یا زود شد مادرش بیقراری نکند.
شب 20 تیر بود که جنازهها وارد مشهد شده بود اما من خبر نداشتم. همان شب در خواب دیدم احمد آمده دم در منزل. راه میرود اما پا ندارد، ساکش هست اما دست ندارد و با من حرف میزند اما سر ندارد. میگفت بابا من احمدم. گفتم من که نمیبینمت. میگفت من هیچی ندارم که شما ببینی.
سرم بریده شده، دست و پا ندارم و بدنم زخمی است. تنها نشانی که میتوانی در معراج من را پیدا کنی یک قرآن در جیبم است که لای آن یک 200 تومانی است که پر از ترکش شده است. همان شب یکی از برادران سپاه آمد تا خبر شهادت احمد را بدهد. کمی تردید داشت که چگونه بگوید. گفتم میدانم آمدی خبر شهادت بدهی.
صبح تنها به معراج رفتم اما برادری که مسئول تحویل جنازه بود میگفت که جنازه هر شهید را باید به چند نفر از اعضای خانوادهاش تحویل بدهیم. راست هم میگفت. ممکن بود با دیدن پیکر شهید، اتفاق بدی برای پدر یا مادرش بیفتد. برای همین حضور همراهی ها برای تحویل جنازه لازم بود. آرامشی که در چهرهام بود باعث تعجبش شده بود. میگفت شما واقعا پدر شهید هستید؟ وقتی مدارک شناسایی را نشانش دادم و مطمئن شد، این بار گفت پدر جان باید همراهی داشته باشی تا پیکر پسرت را تحویلت بدهم. گفتم حالم خیلی خوب است. مطمئن باش اتفاقی برایم نمیافتد. میدانست به احمد چه گذشته و اصرارهای من برای تحویل گرفتن جنازه بیفایده بود. به ناچار گفتم ببین پسرم، جنازه فرزند من سر ندارد، دو دست و دو پا هم ندارد. یک قرآن داخل جیبش دارد و یک 200 تومانی هم داخل آن قرآن است که ترکشها سوراخش کرده است. تعجبش بیشتر شده بود. گفت پدر جان شما با پسرت جبهه بودی؟ گفتم نه اما همه چیز را میدانم. این بار اصرارهای او برای فهمیدن ماجرا بیفایده بود. در تابوت را که برداشتم جنازه احمد سر داشت. از دو دست و دو پا هم خبری نبود. قرآن و 200 تومانی را از جیبش درآوردم و بوسیدم. کمربندی که داده بودم هم به کمرش بسته شده بود. بدون این که اشک بریزم سجده شکر به جا آوردم و خواندم «ربنا افرغ علینا صبرا» این بار خبری از تعجب نبود و جوان بسیجی با چشمانی حیرت زده به من نگاه میکرد. روز تشییع فقط احمد نبود و 530 همرزم پسرم هم با او تشییع میشدند.
فصل دوم؛ جانبازی پدر
از حاج آقا تجعفری که خودش هم جانباز دفاع مقدس است میخواهم مختصری از چگونگی جانبازیاش بگوید و او خلاصه می گوید: سال 65 بود و عملیات کربلای 5. ما استحکامات زیادی از عراق به غنیمت گرفته بودیم و جزیره بووارین را هم گرفته بودیم. من در یکی از همین نقل و انتقالات از ماشین پرت شدم، کمرم پیچید و هر دو مینیسک زانوهایم کنده شد. اصلا این مسئله را متوجه نشده بودم. در مرحله دوم عملیات کربلای 5 هم نمیتوانستم به بیمارستان بروم چون مسئولیت داشتم منتها به دلیل عوارض این مسئله هر جا که میخواستم بروم باید دستم را به یک تکیه گاه میگرفتم. پاهایم دائم قفل میشد و نمیتوانستم خم و راست بشوم. گردنم هم اوضاع بدی داشت. بعد از عملیات به مشهد آمدم و دکتر 60 جلسه فیزیوتراپی نوشت اما خوب نشدم. چند دکتر دیگر هم رفتم که همه گفتند باید عمل کنی اما یکی از آن ها برخی دستورات به من داد و گفت: به این ها عمل کنی خوب میشوی و من هم همان کار را کردم و شکر خدا حالا زانوهایم قفل نمیکند.
فصل سوم؛ کتابهایی برای آیندگان
«احمد همان دوره نوجوانی دفتری داشت که در آن عکسهای زیادی از شهدا را جدا کرده و چسبانده بود. بعد از شهادت هم همان دفتر را به بنیاد شهید دادم» حاج آقا تجعفری از دفتر مصور احمد به عنوان انگیزهای برای ادامه همان راه و روش یاد می کند و میگوید: این کار احمد برای من یک الگو شد. بعضی روزنامهها عکس و زندگینامه شهدا را چاپ میکردند یا در صفحات مختلف تفسیر آیات قرآن را به چاپ میرساندند. من هم با عکس شهدا، امام و آیات قرآن شروع کردم و آن ها را داخل سررسید میچسباندم. بیشترین استفاده من هم از روزنامه خراسان و کیهان بود. بعد که تعداد این موارد زیاد شد آن ها را روی نیازمندیهای روزنامه خراسان میچسباندم. بعد از مدتی شروع به دسته بندی مطالب کردم و هم اکنون 38 موضوع در قالب 200 کتاب تدوین شده است که 21 کتاب از این تعداد مربوط به شهداست؛ کتابهایی که هر کدام از 200 تا 700 صفحه دارد و علاوه بر موضوعات یاد شده به موضوعات اجتماعی، مقالات سیاسی و بسیاری موضوعات دیگر تقسیم بندی شده است.
میگوید: از سال 84 که بازنشسته شدهام با جدیت این کار را دنبال میکنم. شاید باورش سخت باشد که مطالعه و دسته بندی مطالب روز و شبم را پر کرده است به گونهای که در شبانه روز کمتر از 5 ساعت میخوابم. همین حالا 50 کتاب دیگر برای صحافی آماده دارم. آرزو دارم بعد از رفتنم به نوعی از این کتاب ها برای جوانان و دانشجویان استفاده شود. مطالب بسیار متنوعی از تصاویر و زندگینامه شهدا، قرآن، ائمه و معصومین(ع) و مسائل سیاسی تدوین کردهام.