«ای بابا! اون بالا روی درخت چه کار می کنی، ای شیطون... صبر کن تا خودم بیارمت پایین... بیا اینجا با این مداد رنگی ها نقاشی کن... ای وای برای چی روی دیوار نقاشی کردی؟یادته محمد، هرجا می گذاشتمت همان جا یک آتشی به پا می کردی، فکر می کردم اینجا نه و آن جا نه، اما دست از شیطنت بر نمی داشتی. حالا هم هر جا می گذارمت آن جا را می سوزانی.دست دست می کنم، داغت را کجا بگذارم، می گذارم روی زبانم، داغش می کنی، می سوزانی، داغ تر و داغ تر، به چشمانم می رسد و اشک هایم را جاری می کند؛ اشک هایی که هشت سال است می جوشد و انگار که تمامی هم ندارد...اینجا جایت خوب نیست، بیا مادر، داغت را می گذارم در سرم، در مغزم... اما انگار نمی شود، مغزم را به آتش می کشد، غصه ات فکرم را داغان می کند، پریشانم، نمی توانم یک جا بنشینم، بلند می شوم و قدم می زنم، راه می روم، راه می روم، راه می روم، راه می روم که شاید بتوانم ولی نمی شود.این بار می گذارمت در قلبم، گاهی در یک قلب همه آدم های دنیا با هم جا می شوند، فکر کنم آن جا برای تو جای خوبی باشد... ولی... آن را هم می سوزانی، انگار سرب داغ در سینه ام گذاشتند، پریشان احوال می شوم، آرام ندارم، باز بلند می شوم و باز راه می روم، راه می روم، ولی نمی شود، نمی توانم آنجا هم نگهت دارم، داغت دارد قلبم را هم به آتش می کشد... عزیزم داغت را هرکجا که می گذارم آن جا را خاکستر می کند.محمد به من بگو مادر، داغت را کجا بگذارم؟ کجا بگذارم؟»
این ستون به بیان نظریات کارشناسان در حوزه های مختلف می پردازد که الزاما تمامی نظرات آنان مورد تأیید روزنامه نیست، شما می توانید، یادداشت های خود را برای ما به آدرس ایمیل kho. razavi@ gmail. com ارسال کنید.