درباره شهید داوود گریوانی،شجاعتش وخوبی هایش
تعداد بازدید : 26
حتی یک روز بدون یاد داوود نبوده ام
مهین رمضانی – 6ماه قبل بود که درمصاحبه با آقای میرزایی جانباز و آزاده دفاع مقدس، در لابه لای صحبت ها و خاطراتش چندباری نام شهید داوود گریوانی را شنیدم و بغض های غریبانه ای را دیدم .شاید آن جا ماجرای این نام بردن های مکرر و این "فالف بین قلوبهم "را درنیافتم . به همین دلیل خیلی کنجکاو بودم بدانم دلیل این مودت والفت از کجاست. عشق بین نوجوان بسیجی که ایرانی هم نیست ورزمنده شهرستانی که در واحد اطلاعات وعملیات لشکر 5 نصر خدمت می کند.محبتی بین دوانسان بر روی این کره خاکی که ریشه آسمانی دارد. دوستی بین محسن وداوود از نوع دوستی هایی که امروزه بسیاری از ما تجربه می کنیم نیست .محسن هنوز هم که از داوود می گوید بغض گلویش را می فشارد وعکس او را به روی دیوار منزلش هر روز از گوشه چشم می گذراند وشاید هم با همرزمان شهیدش تجدید پیمان می کند .او به این کار هم بسنده نکرده است وبا پیگیری فراوان کوچه محل سکونتش را هم به نام شهید گریوانی ثبت کرده است .
محسن میرزایی می گوید: داوود را بعد از عملیات بدر شناختم وعاشق مرامش شدم .یادم هست داوود در منطقه، ما را با موتور به جاده فاو ، القصر منتقل می کرد وبا وجود بمباران وصدای توپ وخمپاره بی توجه به گلوله های دشمن و بدون ذره ای ترس رفتار می کرد.در مناطقی که ما سینه خیز حرکت می کردیم ، داوود با این که درشت اندام بود ایستاده وتنها با خم کردن سرش گام بر می داشت . تمام بچه ها دوستش داشتند وبه دلیل رفتار متواضعانه اش منتظر بودند تا او دستوری بدهد و آن ها عمل کنند .
من و داوود و جاکفشی
در یکی از روزها من وشهید گریوانی با جعبه های مهمات برای بچه ها جا کفشی درست می کردیم که هواپیما برای بمباران آمد .
من سرم را بالا گرفتم وخودم را خم کردم ، او به من گفت اهمیت نده وسرت را بالا نبر . هیمنه دشمن او را نگران نمی کرد وبه خدا متکی بود .او در جبهه بین رزمندگان از فرزندش زیاد سخن می گفت وشباهت های خود با فرزندش را تعریف می کرد. شهدای ما هم زندگی شان را دوست داشتند اما انجام وظیفه برایشان مهم تر بود .من در ایام اسارت شهادت داوود را خواب دیدم . روزی بر من نگذشته است که او را از یاد برده باشم. فکر می کنم هنوز برای شناختن بچه های رزمنده راه زیادی داریم. ارزشمند ترین و والاترین روابط انسانی که در بحرانی ترین شرایط در برهه ای از زمان شکل می گیرد و تاریخی به ظاهر 8 ساله را رقم می زند که برای قرن ها سخن برای گفتن دارد.
قالیباف:فرمانده ای شجاع را ازدست دادم
فرزند شهید گریوانی خاطره ای از دلاوری های پدرش را در اختیارمان قرار می دهد که خواندنی است .بصره برای عراق از اهمیت زیادی برخوردار بود و چون این منطقه نزدیک شلمچه قرار داشت در عملیات کربلای 4 عراق بین شلمچه و بصره را با موانع فیزیکی متعددی پوشانده بود ،به طوری که اگر می خواستی 100 متر در آن منطقه پیشروی کنی باید یکی دو گردان را وارد عمل می کردی. شهید داوود در آن عملیات فرماندهی گردان را برعهده داشت. وقتی که عملیات شروع شد، اولین گروهانی که وارد عمل شد، ازگردان او بود. گروهان وی قبل از گروهان های پیاده برای باز کردن معبر وارد عمل شد. بعد از مدتی که گذشت او با بی سیم تماس گرفت و گفت: وضعیت این جا خیلی وخیم است به طوری که نمی توانیم سرمان را بالا بیاوریم و کوچکترین حرکت ما باعث لو رفتن منطقه می شود و امکان دارد که بقیه واحدها نتوانند کارشان را انجام بدهند. از آن جایی که دستور بود که کار انجام شود، شهید گریوانی نیروهای تحت امرش را حرکت داد، با آگاهی از این که خطر شهادت و اسارت در پیش بود. شهید کارش را شروع کرد. بعد از مدتی تمام نیروها به شهادت رسیدند و خود شهید به تنهایی توانست از معرکه جان سالم به در ببرد. او در یکی از سنگرهای دشمن پناه گرفته بود تا بعد از دو ساعت جنگ نفس گیر، دقایقی را استراحت کند و بتواند نیروهای کمکی را که از عقب می آمدند هدایت کند ولی در همان جا بر اثر اصابت خمپاره به سنگر به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت داوود را به فرمانده لشکر، آقای قالیباف، دادند. وی چند لحظه ای نشست و گریه کرد. قالیباف آن جاگفت: "من فرمانده ای شجاع و شخصیتی والا مقام را از دست دادم."
مانند چوب خشک
جواد عبداللهی رزمنده وجانباز 47 ساله در عملیات والفجر 8 با شهید گریوانی همرزم بوده است .او از همرزمانش ( شهید غلامرضا ایروانی، شهید سید یحیی کامیاب و حسین جعفری نسب ) یاد می کند که در واحد اطلاعات وعملیات لشکر 5 نصر باهم بودند .
آن ها با گذراندن آموزش های سخت وفشرده آماده می شوند تا برای عملیات های مختلف به کار گرفته شوند .بعد از چند مرحله آموزش و گزینش به نزدیکی آبادان می روند تا به منطقه عملیاتی منتقل شوند .بعد از 2 روز مسئولان به نیروهای گزینش شده می گویند که ما شما را برای آموزش تخصصی اطلاعات و عملیات وغواصی نیاز داریم .
با تقسیم بندی نیروها من در گروهان فتح ودر خدمت شهید گریوانی بودم وآن جا آموزش ها از لباس غواصی پوشیدن تا حمل تجهیزات و...را در رودخانه بهمن شیر همراه شهید گریوانی فراگرفتم.
گروهان فتح 3 دسته شد که مسئولیت آن ها به شهید اسماعیل بنفشه ، شهید مجید نجفی و شهید رحیم خاکشور سپرده شد .با وجود سردی دی وبهمن ماه خوزستان با لباس غواصی به آب می زدیم .آب آن قدر سرد بود که بدنمان مانند چوب خشک می شد . مقداری از آب وارد لباس غواصی مان می شد وبا حرارت بدن گرم می شد وما کم کم احساس گرما می کردیم .
آن قدر تمرین می کردیم که عرق هم به آب اضافه می شد و بیشتر گرم می شدیم .
شهیدی که به شب عملیات نرسید
یکی از شب ها برای تمرین رزم شبانه آماده شدیم .در تاریکی مطلق در یک ردیف بین نخل ها حرکت می کردیم .نیروهای خودی تمرین می کردند و تیر اندازی هم می شد . من آخر ستون حرکت می کردم.در تاریکی احساس کردم یک نفر جلوی من به زمین افتاد اما نمی توانستم تشخیص بدهم کیست .
من وبقیه بچه های نزدیک من ابتدا فکر کردیم شوخی است ، او را بلندمی کردیم وزیر شانه هایش را می گرفتیم اما بلا فاصله می افتاد . بالاخره به شکلی که به ما آموزش داده بودند ( پیام رسانی در شب،هر نفر به فرد کناری خبر می دهد واو به نفر بعدی و...) شهید داوود را که جلو بود ، خبردار کردیم .
بعد از چند دقیقه او آمد .داوود چراغ قوه را جلوی صورت رزمنده گرفت.آن جا بود که متوجه شدیم تیر به صورتش خورده است .داوود به شهید بنفشه گفت: ستون را نگه دار.او را روی دوش گذاشت ، من ویک نفر دیگر هم دوپای او را گرفتیم و به سمت مقر حرکت کردیم .داوود جلو حرکت می کرد .ما هم در تاریکی مطلق به دنبال او می دویدیم .او به زمین می خورد ودر چاله می افتاد وماهم پشت سر او به زمین می خوردیم تا این که بالاخره به مقر رسیدیم . داوود می دانست که این رزمنده شهید شده است اما از ما خواست که به کسی چیزی نگوییم .من فکر می کردم با این اتفاق ادامه کار متوقف می شود اما داوود و نیروهایش رزم شبانه را ادامه دادند .آموزش ما حدود یک ماه طول کشید .کم کم به شب عملیات نزدیک می شدیم .
هر گروهان غواص با یک گردان خط شکن به عنوان پشتیبان همراه شده بود وگردان خط شکن به نام روح ا... ما را حمایت می کرد .
عملیات والفجر 8 و ابوسعید
داوود جثه تنومندی داشت و دل نترس .همه اوصافی را که از او شنیده بودی با نگاه به سیمایش درمی یافتی .پرکار وپر جنب وجوش بود .
داوود پسری3 ، 4 ساله داشت که نامش سعید بود وبه همین دلیل بچه های رزمنده او را ابوسعید صدا می زدند .ابوسعید به فرزندش علاقه زیادی داشت اما همیشه به ما می گفت وقتی برای مرخصی به منزل می روید ممکن است هنگام بازگشت فرزندتان جلوی شما را بگیرد وبگوید "بابا بسه ، دیگه نرو " آن موقع برای رضای خدا باید روی خواسته ات پا بگذاری .من آن موقع ازدواج نکرده بودم وخیلی متوجه گفته ابوسعید نمی شدم اما حالا متوجه می شوم که چه بر دل او و بر دل پدر ومادر ما گذشته است .
شوخی با هواپیمای شناسایی
یکی از روزها هواپیمای شناسایی عراق بالای سر ما پرواز می کرد وبچه ها همه حواسشان متوجه آن شد وشهید داوود با دیدن این صحنه رو به بچه ها
گفت :آقایان زیاد نگاه نکنید .می گویم بعدا عکس ها را برایتان بفرستند .
بعد از ماه ها انتظار ما به سر آمد . فکر می کنم عصرروز بیستم بهمن ماه بود وما در نخلستان های اروند کنارآماده می شدیم .شهید خاکشور از ما عکس یادگاری گرفت وشهید گریوانی به ما آماده باش داد وما به سمت نقطه رهایی حرکت کردیم .شهید ابوسعید آخرین جلسه توجیهی را در ساختمان مخروبه ای برگزار کرد .نماز خواندیم ودر دل تاریکی شب به آب زدیم و......
هوا تاریک شده بود .طنابی چند متری راهنما و حلقه اتصال بچه هایی بود که تا ساعتی قبل عدس پلویشان را خورده ورکعتی نماز به جای آورده بودند وهر لحظه به نقطه رهایی نزدیک می شدند .زوج ، زوج طناب را گرفته بودند .یک سر طناب به دست شهید ابوسعید وانتهای آن رها شده در رودخانه ای به عرض حدود یک کیلومتر ظلمت شب ، آب های خروشان که سرمایش تا مغز استخوان را می سوزاند و بچه هایی که با لباس غواصی ،کوله سنگین پر از مهمات و اسلحه گذر می کردند و روبه رو دشمنی که به انتظارت نشسته .گروه با هم عهد بسته اند از این ریسمان فقط برای راهنمایی رو به جلو استفاده کنند واگر نتوانستند ، خود را به آب های خروشان بسپارند . شهید خاکشور مانند پروانه دور بچه ها می گشت وحواسش به همه بود.عبور از این رودخانه وحشی یک ساعت و نیم طول کشید .بچه ها آن طرف آب آهسته به شکل نیم خیز لابلای نیزار خودشان را به هم می رساند ند . موانع دشمن را پشت سر گذاشتیم وشهید ابو سعید مانند همیشه رشادت های زیادی نشان می داد .
او نمی دانست که سال بعد دیگر میان باقی رفقا جایش خالی است .