مهدی عسکری- در خانواده ای که همه انقلابی و در خط مبارزه بودند، بعید بود اگر هاشم طور دیگری تربیت می شد. همه خاطرات او از درس خواندن در مدرسه «مرتضوی» است که یادآوری اش سکوتی کوتاه را به دنبال دارد. می گوید: پدرم کاسب بود و کفش فروش. آن سال ها خیلی از کاسب ها قبل از هر کاری یک دور «المکاسب» را می گذراندند و مثل برخی بازاری های امروزی چشم بر خیلی چیزها نمی بستند.
دکتر هاشم انتظاری هروی، دندان پزشک 52 ساله مشهدی که کودکی اش را در محله سرشور گذراند و در عین کودکی پا به پای داداش محسن در صفوف نمازی که در مسجد امام حسن مجتبی(ع) برگزار میشد شرکت داشت. جلساتی که آمیخته به تحلیل ها و بررسی های سیاسی بود و در سال های 48 تا 50 او را به یک پای ثابت جلسات یاد شده تبدیل کرده بود. می گوید: یاد گرفته بودم خود را برای مبارزه آماده کنم. آن ایام چند بار ساواک سراغ برادرم آمد. داداش کتاب هایی مثل رساله امام خمینی(ره) و آثار دکتر شریعتی را داشت که جرم این کتاب ها خیلی سنگین بود.
ترس از تاریکی و عزم مبارز شدن!
اما هاشم که به بیماری «کاسترو فوبیا» یا ترس از اماکن تنگ و تاریک دچار بود حتی فکرش را هم نمی کرد روزگار بچرخد و او سال ها بعد مدت ها میهمان زندان های انفرادی5/1 در 5/1 متری رژیم صدام باشد. او می گوید: در همان بچگی با خودم می گفتم اگر روزی در مبارزه دستگیر شدم، آیا در زندان های تنگ و تاریک دوام می آورم یا نه؟!
خاطرات قبل از انقلاب با حضور فعال در تظاهرات و دیوار نویسی ها توأم بود تا انقلاب پیروز شد و هاشم از اولین خاطره تلخ پس از انقلاب این گونه یاد می کند: دانش آموز دبیرستان بودم. خانه مان را هم به خیابان عشرت آباد (شهید هاشمی نژاد) منتقل کرده بودیم. درست روزی که شهید هاشمی نژاد را به شهادت رساندند شاهد ماجرا بودم که جوانک منافق چطور ایشان را از پشت گرفت و نارنجک را منفجر کرد و ایشان را به شهادت رساند. آن روز تا ساعت ها در بهت و ماتم بودم...
اولین جبهه ای که رفتم
خیلی از دوستانم رفته بودند. من سوم دبیرستان را در دبیرستان شریعتی می خواندم. خیلی از چهارم دبیرستانی ها هم رفته بودند. برادرانم هم رفته بودند. داداش محسن به همراه دکتر فیروزآبادی و دکتر هاشمی وزیر بهداشت عضو موسسین جهاد سازندگی بودند و از همان ابتدا جبهه بودند. یکی از دوستانم به نام فامیل «بهشتی» که بعدها شهید شد، مثل خود من خیلی خوب فوتبال بازی می کرد. او که رفت به من پیام داد هاشم پاشو بیا... و من برای اولین بار به مدت 45 روز راهی جبهه های سوسنگرد و بستان شدم.
می گوید: در جبهه کار فرهنگی می کردم و کتاب و نشریات برای مطالعه به رزمنده ها می رساندم. اما دفعه دوم آموزش غواصی دیدم و به جبهه جنوب رفتم. آن قدر آموزش ها را خوب یاد گرفته بودم که خیلی زود خودم هم مربی شدم.
اولین جراحات جبهه...
هاشم از اولین جراحات دوران جنگ یاد می کند و می گوید: در یکی از دوره های آموزشی که بچه ها را آموزش می دادم یک نارنجک صوتی در کنار من و گروهم منفجر شد. یکی از بچه ها چشمش تخلیه شد و مقداری از پلیسه های نارنجک هم به سرم برخورد کرد و خون زیادی از سرم جاری شد. هر دوی ما را به اهواز بردند و همان جا ترکش را از سرم درآوردند و بعد هم به مشهد آمدم. آن روزها مادر ناراحتی داشت و مجبور بودیم کنارش باشیم. سه خواهرم همیشه هوای مادر را داشتند اما پنج برادر در جبهه بودند و من مشهد بودم. علیرضا تماس گرفت و گفت اگر می خواهی بیایی عملیات زود بیا، من آپاندیسیت گرفته ام و در راه مشهد هستم. درنگ جایز نبود، سریع راهی تهران شدم و از آن جا هم به لشکر 92 زرهی اهواز رفتم. آن روزها حال و هوای عملیات کربلای 4 در جریان بود.
به این جای خاطراتش که می رسد سری به تأسف تکان می دهد و یاد یکی از همرزمان شهیدش می افتد: جوان قصابی هم از یکی از محلات فقیر نشین مشهد به جبهه آمده بود. با هم صمیمی شده بودیم. آن شب کلی برایم درد دل کرد و از گذشته تاریکش گفت و من گفتم همین که آمده ای جبهه بدان پاک شده ای. شب بود و بعثی ها متوجه نیت ما برای عملیات شده بودند و مدام آتش می ریختند روی سرمان. قرار بود ساعت 3 به خط دشمن بزنیم. همان جوان وقت خواب که شد از من خواست تا بقیه درد دل هایش را بشنوم اما گفتم فردا بعد از عملیات در خدمتت هستم. رفت داخل سنگر و خوابید. نیمه شب من هم برای خواب به داخل سنگر رفتم و با فاصله چهار نفر از آن جوان قصاب خوابیدم. هنوز خوابم نبرده بود که سنگر ما هدف اصابت خمپاره قرار گرفت و از ناحیه پا به شدت مجروح شدم. آن جوان قصاب و سه نفر بعد از او شهید شده بودند و جالب بود که نفر پنجم من بودم و من فقط مجروح شده بودم...
قصه اسارت
آرام آرام به قسمت های جذاب خاطراتش می رسیم. خاطرات اسارت، جانبازی و فرارهای پیاپی از زندان های رژیم بعث...
هاشم لیوان آب را می نوشد و می گوید: در عملیات کربلای 4 صدام آب انداخته بود به تمام زمین و مسیر پر از گل و لای شده بود. برخی مناطق هم آب تا دو متر ارتفاع داشت و حتما باید لباس غواصی می داشتیم. عراقی ها تا جایی که امکان داشت سیم خاردار، مین والمر و خیلی موانع دیگر ایجاد کرده بودند. آن قدر منور ریخته بودند که همه جا مثل روز روشن شده بود. بمباران ها هم وسیع بود. هر صد متر یک سنگر و یک تیربارچی گذاشته بودند و به فاصله 10 سانتی متری جاده را می زدند. از موانع عبور کردیم و با سینه خیز وارد جاده شدیم. کنارم یک روحانی بود. عراقی ها با تیربار آن روحانی را شهید کردند. خودمان را انداختیم داخل نهر خیّن و خط عراقی ها را گرفتیم. بعد سراغ یکی از تیربارچی هایشان رفتم اما همین که خواستم او را بزنم اسلحه ام گیر کرد و او به بازویم شلیک کرد و بازوی دست چپم آویزان شد. از سه گروهی که قرار بود پیشروی کنیم، فقط ما توانسته بودیم 300 متر پیشروی کنیم برای همین دو سمت چپ و راست مان خالی مانده بود و به ناچار در محاصره عراقی ها گرفتار شدیم. ساعت 2 نیمه شب بود و هر لحظه حلقه محاصره ما تنگ تر می شد. از میان 5 نفر ما، دو نفر مجروح و سه نفر سالم بودیم. تا نزدیک صبح عراقی ها با توپ مستقیم به ما شلیک می کردند. یکی از عراقی ها که فارسی بلد بود و سلاح به دست داشت جلو آمد و گفت بهتر است تسلیم شوید اما بچه ها به او شلیک کردند.
او ادامه می دهد: مهماتمان تمام شده بود. دستم خون ریزی زیادی داشت و تقریبا بی حال شده بودم که نزدیک صبح سنگینی یک پوتین را روی سینه ام احساس کردم. با وجود خون ریزی شدید، دستان ما را با شدت تمام از پشت بستند، در حالی که به ناله های من برای یک جرعه آب بی تفاوت بودند. ما را به پایگاه افسران بردند و حسابی شکنجه کردند. چشم هایم را که باز کردم ساعت 10 صبح بود. در بصره بودیم و 50 نفر دیگر را هم از جبهه های دیگر آورده بودند.
ساعت 10 صبح همه ما را به جایی انتقال دادند به مکانی که همه بچه های اسیر دیگری هم که گرفته بودند آنجا آورده بودند. همه را چشم بند زدند. نزدیک بصره بود. حدود 50 نفر بودیم. خبرنگاران خارجی را هم دعوت کرده بودند. به ما گفته بودند باید سرتان را بگذارید روی زمین و با حالت سجده بنشینید. تشنگی به آخرین حد ممکن رسیده بود.
از زیر چشم بند دیدم به فاصله دو متری من روی زمین آب ریخته است. دو قدم خودم را جلو کشیدم و آب خوردم اما آن قدر شدید شکنجه ام کردند که فکم شکست. آن ها برای حفظ ظاهر جلوی خبرنگاران خارجی زخم هایمان را اندکی پانسمان کردند.
گفت با این شرط که آب نخوری
«ما را به پادگانی در بصره بردند و حسابی شکنجه کردند، آنقدر که زیر مشت و لگدها بیهوش شدم» این را می گوید و ادامه می دهد: فکر کردند شهید شده ام. جنازه ام را گذاشتند توی راهرو اما در همان وضعیت در ساعت حدود 11 شب به هوش آمدم. به یکی از عراقی ها گفتم می خواهم دستشویی بروم. گفت با این شرط که آب نخوری. قبول کردم و در توالت را هم باز گذاشت اما همین که یک لحظه غافل شد تمام آب آفتابه را سر کشیدم.
تشنگی و گرسنگی خیلی روی ما فشار آورده بود. اما از آب و غذا خبری نبود. دو روز بعد ما را به استخبارات در بغداد بردند و آنجا هم حسابی شکنجه شدیم. توی راه خیلی از بچه ها داخل اتوبوس شهید شدند. وقتی رسیدیم حسابی از وضعیت نیروهایمان در جبهه سوال کردند و همه بچه ها هم اطلاعات غلط دادند. دست آخر به زندان الرشید بغداد اعزام شدیم. سلول هایمان آنجا 5/3 در 5/3 متر بود. چیزی در حدود 450 نفر بودیم. در هر اتاق 35 نفر را زندانی کردند. سرمای زمستانی آنجا استخوان سوز بود. 8 تا مجروح هم داشتیم. روز دهم و یازدهم اسارت بود. از بس از ما خون رفته بود دیگر نای بلند شدن هم نداشتیم. قرار شد عده ای به مدت 8 ساعت دور تا دور سلول ها بایستند، عده ای در زاویه مخالف هم شانه هایشان را در هم فرو ببرند و بخوابند و نفراتی که نزدیک دیوار بودند هم پاهایشان را در حالت چهار زانو جمع کنند و بخوابند. روز هجدهم اسارت بود. پانسمان اولیه ای که پیش روی خبرنگاران خارجی انجام داده بودند عفونت کرده و کِرم زده بود. آن روز صبح ما را به محوطه زندان بردند. حسین سلطانی تیر به کف دستش خورده بود.
انگشتان دستش یکی یکی کنده شد
یادم نمی رود که چرک و خون زیادی از باندهایی که به دستش بسته بود بیرون زده بود. اول ضدعفونی کننده به دستش زدند و همین که شروع به باز کردن باندها کردند به آخر باند که رسید، انگشتان دستش یکی یکی کنده شد. بعد هم همانجا به دلیل عفونت زیاد، دستش را بدون آنکه بی حس کنند از مچ قطع کردند. «نعمت» تیر خورده بود توی فکش. تازه همان تیر دو زمانه بود و توی دهانش منفجر شده بود. دندانهایش آویزان بود و تمام بزاق دهانش از زیر گلویش بیرون می زد. باید می بودید و می دیدید.
بوی عطر گل محمدی در زندان
زیر پاهای شهید جعفر گلبازی نارنجک منفجر شده بود. تمام بدنش عفونت گرفته بود. چند روز بعد وقتی شهید شد تمام زندان را بوی عطر گل محمدی فرا گرفته بود.
عفونت دست من هم به همه جای بدنم زده بود. وقتی باندهای دستم را باز می کردند به همان مأمور عراقی گفتم دست سیاه و متورمم را قطع کند. اما قبول نکرد. بخشی از استخوان ها را که بیرون زده بود قطع کرد و بخش هایی از ماهیچه ها را که بیرون زده بود برید. 13 تا کپسول در روزها و ماه های بعدی از بیمارستان و درمانگاه آنها دزدیدیم و من خوردم.
دو سال طول کشید تا این دست دوباره دست شد.
می گفتند شما بی هویت هستید
از او می پرسم ، چرا بعثی ها تا این اندازه بی رحمانه رفتار می کردند؟ که هاشم در پاسخ به این پرسشم می گوید: واقعا برای اذیت کردن ما آموزش دیده بودند. بچه ها را به ردیف در حیاط می نشاندند و مجبور می کردند با کف دست تمام اردوگاه را جارو بزنند. هر روز کتک بود و شکنجه و تفتیش. گرسنگی و تشنگی هم جزو برنامه هر روز بود. با این حال بچه ها در همان ایام شروع به حفظ کردن قرآن و ادعیه ها می کردند. خیلی از بچه ها در همان ایام زبان انگلیسی یاد می گرفتند. مشکل دیگر این بود که ما جزو اسرای ثبت شده در صلیب سرخ نبودیم و آنها می گفتند شما بی هویت هستید و هر بلایی که بخواهیم بر سرتان می آوریم. این بود که اولین جرقه های فرار در ذهن ما شکل گرفت.
او می گوید: بعد از سه ماه ما را به اردوگاه تکریت 11 منتقل کردند. استقبال شان هم با ایجاد یک تونل بود که در دو طرفش ایستاده بودند و آهن و چوب به سر ما می زدند. در همان اردوگاه، شهید رضایی را با این بهانه که در زمان درگیری ها یکی از جیپ های فرماندهی را با آر پی جی زده، به شهادت رساندند. او را داخل حمام با کابل کتک زدند و نمک روی زخم هایش ریختند. بعد هم روی شیشه غلتاندند و دست آخر هم آب صابون به حلقش ریختند و جسدش را انداختندروی سیم خاردارها و اعلام کردند در حین فرار کشته شده است.
ماجرای فرار
می گوید: برای فرار نقشه کشیدیم و اسامی همه بچه ها را تهیه کردیم و داخل کفش من جاسازی کردیم. من و آقای کلاهی و یک نفر دیگر کاندیدای رفتن بودیم. با هزار کلک و به عنوان مریض خودمان را به بیمارستان رساندیم. یک تیغ اره گیر آورده بودم و با ظرافت آن را به شلوارم دوختم. بعد هم در بیمارستان بدون آنکه عراقی ها بفهمند یکی از میله های پنجره اتاق را بریدیم اما روز فرار استخاره کردیم و بد آمد و به ناچار به اردوگاه برگشتیم. چند روز بعد از هر آسایشگاه چند نفر را بیرون کشیدند و شکنجه کردند. من هم یکی از آنها بودم که جرمم اذان گفتن بود. 4 ماه شکنجه شدیم. برایمان آهنگ های لس آنجلسی می گذاشتند اما من و یکی از هم سلولی ها در طول یک ماه سوره بقره را حفظ کردیم. بعد از آن ما را به اردوگاه بعقوبه فرستادند. در آنجا اوضاع بهتر بود و نقشه فرار را طراحی کردیم. من و حاج آقای باطنی و رسول چیتگری. خودمان را به تمارض زدیم. من دستم را شکستم، آقای فاطمی به اسم باد فتق آمد و رسول هم به عنوان بیمار آپاندیس. شب اول نقشه فرار جور نشد. فردای آن روز آپاندیس رسول را عمل کردند اما من و آقای باطنی از زیر عمل نجات پیدا کردیم. برای فرار دو نفر دیگر ذخیره داشتیم. مسعود ماهوت چی و احمد چلداوی. با نقشه ای بسیار ماهرانه خودمان را به نزدیکی پاسگاه مرزی رساندیم. در آنجا نگهبان پاسگاه به ما شک کرد اما ما به فرمان ایستش اهمیت ندادیم و در دل شب زدیم به خاکی جاده اما نزدیک پاسگاه بعدی دیدیم منتظر ما هستند. ما را گرفتند و در پاسگاه زندانی کردند. گفتم بچه ها اگر اینجا بمانیم حتما ما را می کشند. لولاهای در را باز کردیم و دوباره فرار کردیم. دوباره ما را گرفتند. به مسعود گفتند کجایی هستی و گفت من بلوچ هستم. با تفنگ زدند توی سرش. در همین حین در جاده یک تریلی از رو به رو می آمد. این طرف جاده هم نخلستان بود. سیم خاردار به درختان نخل بسته بودند. تریلی که آمد پریدم جلوی تریلی و فکر کردند می خواهم خودکشی کنم. دستم را گرفتم به سیم های خاردار نخلستان تا عبور کنم. پای راستم به یکی از سیم ها کشیده شد و کفشم که اسامی بچه ها هم در آن بود گیر کرد. آن ها که متوجه فرارم شدند اسلحه برداشتند و شروع کردند به شلیک کردن به طرف من. بعد از یک ساعت احمد را لابه لای نخلستان ها دیدم.
هاشم گلویی تازه می کند و می گوید: قرار گذاشتیم مخفی شویم و در تاریکی کامل شب به طرف مرز حرکت کنیم. فقط 5 کیلومتر تا مرز مانده بود.قرار شد احمد را داخل یک کانال در کنار یک نخلستان خاک کنم. دراز کشید گونی خاک رویش گذاشتم و یک نی هم به دهانش دادم تا از میان گونی ها بیاید بیرون و بتواند نفس بکشد. خودم رسیدم به یک پل نیم متری. رفتم زیر همان جوی آب و خار و خاشاک کشیدم روی سرم تا شب بشود و در تاریکی فرار کنم. عراقی ها کلی گشتند و دست آخر سر نیزه می زدند به دل خاک و هر دوی ما را پیدا کردند.
ما را بردند سپاه دومشان. فرماندهان ارشد سپاه دومشان من را دیدند. آنها با این بهانه که یک جوان مصری من را نجات داده آن جوان را شکنجه می کردند. اما من خطاب به فرمانده آنها گفتم با این همه شکنجه هایی که می کنید آیا مردانگی می خواهد کسی بتواند در کشور شما فرار کند؟ گفت بله می خواهد. من هم گفتم من مرد هستم. گفتم اجازه می دهی بروم دستشویی؟ و اجازه داد. من را بردند دستشویی. فردی که با من بود کُرد بود و فارسی هم بلد بود. خطاب به من گفت: «خاک تو سرت، کوه های رو به رو را نگاه کن، کوه های ایران است» گفتم خب گیر افتادیم. رفتم داخل دستشویی و دیدم یک پنجره است. با همان دست شکسته تا کمر از پنجره بیرون آمدم اما دیدم یک ماشین عراقی آمد پشت همان پنجره ایستاد. بعد از آن جریان ما را محاکمه و دوباره زندانی کردند. روزی که اسیرها آزاد می شدند ما را به زندان دیگری بردند و بعد هم به اردوگاه 11 منتقل کردند.
گفتند باید برای همیشه اینجا بمانید. بعد هم مجبورمان کردند تمام اردوگاه را تمیز کنیم. آخرین جایی که ما را فرستادند اردوگاه رمادی بود. مرحوم ابوترابی و خیلی های دیگر بودند بیشتر از 200 نفر شورشی بودیم. بعد هم جنگ آمریکا و عراق شروع شد و به شوخی می گفتیم در جنگ خودمان کشته نشدیم اما با موشک های آمریکایی می میریم. بعد از سه ماه ابوترابی آزاد شد و بعد هم ما را آزاد کردند و با هواپیما به ایران آمدیم.